۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

همه چیز را سلاخی می کنم. رویاها هم بوی ابتذال گرفته انگار. چشم هایم را در می آورم.

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

زجر روانم بود که این چنین مرا شطح خوان کرد

اي اسماعیل!
اي ایستاده در صف آزمایشگاه هاي شهر، با شیشه اي بلند در دست،
و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
اي خوابگرد شرق و غرب!
اي خیانت شده!
اي بی حافظه شده پس از نوبت ها شوك برقی!
اي ناشتاي عشق!
اي آشناي من در باغ هاي بنفش جنون و بوسه!



دکمه هاي نیمه سیاه و نیمه قهو ه اي پستان هاي ورم کرده ات بوي
بوسیدن می دهند
دو شانه ي برهنه ات به دو غول یک چشم می مانند که از پشت پوست
مرده جهان را می نگرند
تماشا می کنی
نمی توانی حرف بزنی، به جاي حرف زدن بوسه میزنی
بلند نشو، از رختخوابت، بلند نشو، اسماعیل! حرف که می زنی
گریه ام می گیرد که چرا حرف نمی توانی بزنی...



یادت صبحانه اي است که در روز اول انقلاب خوردم
خاطره ي مرگت،
آب غسلی است که شهیدي سوراخ سوراخ شده در انقلاب را دادم
بلند نشو از رختخوابت!
اي که واژه ها را هم یک یک و هم دسته دسته فراموش کردي،
تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت!
-مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش می کند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش می کند-
بلند نشو از رختخوابت!...



[ نخستین بار که تو را دیدم، گُمت کردم؛ باز دیدمت، باز
گمت کردم؛ وقتی یافتمت دیوانه بودي. شعر، شعر، شعر
می خواندي؛ شعرها را دوباره می خواندي، و با یک قیچی تیز
و بلند، دنبال حنجره ي یک غول می گشتی. هرگز معلوم نشد که چرا می خواستی
«رؤیایی »را چاقو بزنی. شاید می خواستی بدانی « رؤیا »چه معنی می دهد...]



قسم به چشم حیوان ها در تنهایی نیمه شبان جنگل که با معصومیت
مازندران را می نگرند
که من در زیر خاك سفر می کردم که تو را به خاك سپردند
وقتی که در زیر خاك سفرمی کردم در معصومیت جهان را
می نگریستم
چرا من در زیر خاك بوده باشم، و تو مرده باشی؟
در کابوس هایم موش هایی بودند درشت تر از روباه ها
و به سرعت انگشت هاي « پاگانینی »از این سوراخ به آن سوراخ سفر
می کردند
من آن شکنجه را می شناختم
از پلکان گورها پائین می رفتم، در جایی، در کجا؟ بلخ؟ ري؟
تروي؟ قم؟ رم؟
آتن؟ پکن؟ اصفهان؟ بخارا؟ هیچ!
و چه زندگی هایی داشتم اسماعیل! تنها دیوانگان می دانند که چه
زندگی هایی داشتم
زجر روانم بود که این چنین مرا شطح خوان کرد

بیهوده نیست که بر دوش ابوالهولی نشسته ایم و خدایان را تماشا
می کنیم
زجر روانم بود اسماعیل که مرا شطح خوان کرد
به گورستان ها و سنگرها و بیمارستان ها بگذر!
بیرون باغ نیست، زندگی نیست، مرگ هم در باغ نیست!
از اهواز تا سرخس پچپچه ي شهدا با نم نم باران و چه چه ي
چلچله ها می آمیزد
اره هاي تیز در پاي زخمی ها فرو می رود
و خمپاره ها خانه ها و خاك ها را با هم به بالا می پرانند
و آدم ها به پشت بام هاي دورتر پرتاب می شوند
[«سه تا از بچه ها مردند. خودش؟ دکتر می گوید سرش ضربه
دیده. بدجوري. پایگاه مغزش تکان خورده. گلویش را سوراخ
کردند، از آن جا بهش اکسیژن می دهند. شش روز است سقف را
نگاه می کند. باقی، سلامت شما. به خانم سلام برسانید. سایه تان...
حتماً. حتماً».]
و سایه اي از اعماق برمی خیزد
و مسلسل ها جهان را ناگهان مرس می زنند
جنگ است اسماعیل، جنگ است، و اسماعیل ها براستی ذبح
می شوند
و ستاره اي در آسمان زمین ما نیست که نیفتاده باشد...


جنگ است اسماعیل، جنگ است!
با جنون همیشه جوان تو همرنگ است!
پس مرده باد شاعري که راز نیزه و خون را نداند
زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم می دانستی
گاهی براي شاعر شدن باید جاي ازل را با ابد عوض کنی
از دوزخ باید عبور کنی
قرار بود بعداً عبور کنی، حالا باید اول عبور کنی –مثل دانته-
در کنار بقبقوي کف کرده ي موج به جدار لوله هاي نفت
حفره اي هست که شیطان آن را کنده
از حفره که پایین برویم، در حجره ها، پشت میله هاي ابلیسی،
شاعرها را خواهیم دید
که نمی دانند که شاعر هستند، اما هستند، زیرا شاعر کسی است که
دوزخ را تجربه کرده باشد،
حتی اگر شعري هم نگفته باشد
و دوزخ تجربی است
تو آن را تجربه کرده اي، حتی اگر شعرهاي چندان عالی هم نگفته
باشی...
وقتی از پشت پنجره ي تیمارستان خیابان را می دیدي و برگ ها
می ریختند
و حافظه ات یاري نمی کرد که برگ ها را کجا دید ه اي
وقتی می خواستی رهگذران برگردند و تو را ببینند، ولی همه سر در
گریبان عبور می کردند
-و تازه یک عده می گفتند چرا شعر اینها فصیح نیست!-
آه، اي مجنونِ پشت میله هاي درون!
صورتت را که می دیدم، انگار به ته چاه عمیقی نگاه می کردیم
و فصیح تر از آن صورت دیگري نداریم
آه، اي اسماعیل، اي دوزخیِ سر سرخ کرده در تابه ي وحشت!
دوزخ به اضافه ي کلمه یعنی شاعر!
زجر روانم بود که مرا شطح خوان کرد...



فصل دارد تکرار می شود و برف از پارو بالا می رود
وخروس هاي کز کرده زیر طاقی بقالی ایستاده اند
و لنگ هاي حمام پایین تیمارستان در پشت بام یخ بسته اند
و ماشین ها با زنجیر چرخ هاشان زمین را بی رحمانه کتک می زنند
برق از نوك موهاي سرخت فرو می رود و به یک چشم زدن از ناخن
پایت بیرون می جهد
و حافظه ي اندام هایت مخدوش می شود
و تو حافظه نداري
و حتی مرا که لبهایت را می بوسم، نمی شناسی
براي شاعر شدن تنها حافظه کافی نیست
دوزخ به اضافه ي کلمه یعنی شاعر
"تكه ای از شعر بلندِ «اسماعيل» نوشته ی رضا براهنی"