می دانستم آخرش بد خِر خودم را می گیرد. دیگر فقط کلمه نیست: گریپاچ کردم.
فلَش بَک. خیلی بَک. آنقدر که دیگر نترسم اصلا. که هیچ خاطره ای ذهن ام را نخاراند. باز هم بَک بَک بَک لطفا.
روبرویم گلبول های سفید و قرمز به جان هم افتاده اند. چه جنگ احمقانه ای. مردن حوصله ام را سر می برد هرچند حتی فکر کردن به مرگ هم، تحمل بلاهتِ زندگی را راحت تر می کند.
این چند شب مطمئن شدم، دوست دارم با چراغ روشن بمیرم. نورِ زردی که سقفی نباشد. و بعد به زبان مادری ام لالایی گوش کنم.
فلَش بَک. خیلی بَک. آنقدر که دیگر نترسم اصلا. که هیچ خاطره ای ذهن ام را نخاراند. باز هم بَک بَک بَک لطفا.
روبرویم گلبول های سفید و قرمز به جان هم افتاده اند. چه جنگ احمقانه ای. مردن حوصله ام را سر می برد هرچند حتی فکر کردن به مرگ هم، تحمل بلاهتِ زندگی را راحت تر می کند.
این چند شب مطمئن شدم، دوست دارم با چراغ روشن بمیرم. نورِ زردی که سقفی نباشد. و بعد به زبان مادری ام لالایی گوش کنم.