۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

Strenge fruit



این قطعه اولین بار سال 1939توسط بیلی هالیدِی خواننده ی زنِ جازِ آفروآمریکایی در کافه سوشایتی ِ نیویورک، که در آن زمان محل تجمع چپ ها و روشنفکران آمریکایی بود و تنها کافه ای که خارج از محله ی هارلم، یعنی محله ی آفروآمریکن های نیویورک، دَرش بر روی آفروآمریکن ها و سفیدهای آمریکایی ها هم زمان بازبود، اجرا شد. آهنگ ساز و ترانه سرای این کار آبِل میرُپُل، نویسنده و معلمِ یهودی و عضو حزب کمونیست آمریکا بود. این آهنگ در اون زمان بسیار مردمی شد و می توان مدعی بود قوی ترین اثر تا آن زمانی در اعتراض به لینچینگ (اعدام های فراقضایی آفروآمریکن ها مثل دارزدن، سوزاندن و ... که توسط کوکوس کلان ها و نیروهای غیررسمی الالخصوص در ایالت های جنوبی آمریکا) و راسیسم در ایالات متحده ی آمریکا بود. این ترانه سال ها در رادیوهای آمریکا ممنوع بود و بی بی سی هم از پخش اون در همان سال ها جلوگیری می کرد. در آفریقای جنوبی (در زمان حکومت آپارتاید) این ترانه به طور رسمی ممنوع اعلام شده بود.Strenge fruit یا میوه ی عجیب، در واقع اشاره به عکسی دارد از سرزمین های جنوبی که در آن یک آفرو آمریکن از درختی به دار آویخته شده یا به اصطلاح آن زمانی "از درخت لینچ شده است"، چیزی که به مرور زمان تبدیل به یکی از تصاویر تکراریِ سرزمین های جنوبی شده بود. میوه ی عجیب این درختان پیکر تیره ی انسان هایی ست که صامت به هیچ کجای عکس نگاه نمی کنند. "میوه ی عجیب" همچون "رزا پارکر" یکی از سمبل های جنگ علیه راسیسم و از نشانه هایِ قوی جنبش ضد آپارتاید محسوب می شود.

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

دو صفر



سال‎های دورتر وبلاگی داشتم در پرشین بلاگ. وقتی از ایران آمدم، او را هم مثل خیلی چیزهای دیگر جا گذاشتم همان‎جا. بعدها نمی دانم چه بلایی سرش آمد که دیگر«در دسترس نیست».

من هیچ وقت بلد نبودم از چیزی ببرم. بیشتر از همه شبیه لحاف‌ِ چهل‌تکیه‎ی مادربزرگم. پر از وصله های ناجور شاید. درست یادم نیست از کجا شروع شد. اما جایی دیگر زمین گرد نبود. انگار جهان من گرفتار یک اتانازی دسته جمعی شده بود. آخرین تیرک را که ول کردم، فقط دوتا آجر خورد توی سرم. نمی خواستم چیز زیادی را به یاد آورم.  پناهنده شدم به کاناپه و کتاب‎هایم. رمان های نوجوانی ام را دوباره خواندم تا یادم بیاید که "برمی‎گردیم گل نسرین بچینیم". یادم آمد که چه مومنانه با هر زنگ در می پریدم تا رویای بازگشتِ او را زیست کنم. انگار این آجرها یادم انداختند که باید رویا داشت. چشم‎هایم که باز شد، به رویایم اعلام وفاداری کردم.

حالا این روزها که دارم تکه‎هایم را جمع می کنم، هربار شبیه یک زایمان است. این وبلاگ هم از همین مخلوقات کوچک من است. هیچ ایده ای ندارم که قرار است چه طور پر شود یا اصلن از آن دست مخلوقات یک بار مصرف باشد یا نه. گریپاچ اما اسم خاص جهان و آدم‎هایش است برای من.