۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

ترجمه ی دو شعر کوتاه از "آنا آخماتوا"




 All dieser Gräber, weh mir, hab ich
Vorhersagt in meinen Versen

تمام این قبرها،
وای برمن،
تمام این قبرها را در شعرهایم دیده بودم.


Gold rostet, Stahl vergeht zum Staub
Marmor zerbröckelt. Alles ist bereit zum Tod
Am dauerhaften auf Erden ist die Trauer
Es überlebte: Das Königliche Wort
  
طلا زنگ می زند، فولاد غبار می شود،
سنگ مرمر فرو می پاشد. همه چیز برای مرگ مهیاست.
پایدارترین/ ماندگارترین چیز در زمین سوگواری است
تنها کلمه جان سالم به در برده است


۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

زامبی صورتی

ما زامبی های ساکن در عصر حاضر یکی از شاخصه های اساسی مان این است که دوزاری مان صاف است اما با دست کاری، سوراخ را جوری تغییر داده ایم که هیچ سکه ای از آن رد نشود. در نتیجه احتیاج به چیزهایی داریم که کمک کنند تا حساسیتمان برانگیخته شود. مثل مشتی که بر سَرِ تلفن عمومی می کوبیم تا سکه قل بخورد و برود پایین. مثلن وقتی می خواهیم همدیگر را متوجه ی اوج بحران کنیم حتمن باید به سراغ دمِ دستی ترین تراژدی هایی که سراغ داریم برویم. جاهایی که بشود ساده ترین و بی هزینه ترین مرثیه ها را خواند و در عین حال وجدان معذب را آرام کرد. مثلن تحریم بد است و اگر نمی خواهید بفهمید که بد است به کودکانی فکر کنید که برای نداشتن دارو می میرند. جنگ غزه چنگ بر جگر می زند، چون کودکانِ غرقه در خون در آغوش پدرانشان می میرند. جنگ ترسناک است، چون به زنان و کودکان رحم نمی کند. یا اعتصاب غذای یک زندانی سیاسی دردناک است چون پای مادرانگیِ زنی و کودکی در میان است. در میان این همه انسان گراییِ هیجان انگیز گویی بی اهمیت ترین چیز سیاست است. مبارزه مفهوم سیاسی اش را از دست می دهد و در حد نام هایی که هویت هایی زنانه/مادرانه/ پدرانه/ قهرمانانه دارند در جهانی صورتی و پر احساس و عاشقانه عرضه می شوند. مابقی هم می ماند در انحصار عده ای که چون صاحب دوربین های خوب و مدل بالایی شده اند و عکس های بهتری می گیرند و با روابط بازار بورس بهتر آشنا هستند حتمن از این آب گل آلود ماهی ای، کرواتی، سفری … نصیب می برند. دست بر قضا این بار هر در روی سکه در یک بازی، هم زمان، نقش اصلی را ایفا می کنند: رمانتیسیسم خیلی صورتی و شارلاتانیسمِ از همه رنگ.



۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

ماه نو

Bei Neumond
kam ich auf’s Dach
mit dem Spiegel und Kräutern und einem Achat.
Eine kalte Sichel passierte den Himmel
sperrte den Flug der Taube.
Getuschel unter den Pinien
und der Nachtwächter wütende Schwerter
sausten auf die Vögel nieder.
Der Mond
ging nicht auf.

"Ahmad Schamlou"


به نو کردن ماه 

بر بام شدم
با عقيق و سبزه و آينه
داسي سرد بر آسمان گذشت
كه پرواز كبوتر ممنوع است
صنوبرها به نجوا چيزي گفتند
و گزمه گان به هياهو شمشير در پرنده گان نهادند
ماه
برنيامد

احمد شاملو


۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

در سرزمین راین؛ بر کرانه ی اودر In Rheinland. An der Oder


Photo: Überlebende im KZ Dachau nach der Befreiung; 08.Mai.1945
عکس: بازماندگان اردوگاه داخائو پس از ورود ارتش متفقین؛ هشت ماه می 1945



کاغذ سیگار، توتون و فیلتر را به من بده،
دوران پس از جنگ هیچ وقت تمام نمی شود.
شبنم و سرمای صبح،
سپتامبر این گونه شروع می شود، سپتامبر کلمات قصار.

تو این را می فهمی... یا هنوز زیادی جوانی؟
اگر نه می توانی همین الان تاریخ را ببینی
که چگونه ادامه می یلبد در گردش خود
درست به همان سیاق قدیم

گلابی ها زیاده رس شده اند. تراکتور، یک مرد
پس گلابی ها زمانی بر سقف می ریزند
که نردبان را تکیه بدهی، بروی بالایِ بالا
و همچنان بالاتر.

یورگن بکر؛ ترجمه ی علی عبداللهی

In Rheinland. An der Oder

Gib mir, ein Blättchen, Tabak, den Filter, nie
hört die Nachkriegszeit auf. Der Tau, die Kälte am Morgen,
so beginnt der September, der September
der Zitat.

Du verstehst ... oder bist du
zu jung? Dann kannst du jetzt zusehen, wie
Geschichte sich fortsetzt beim Selberdrehen, genau
die alte Technik.

Überreif sind die Birnen. Gländewagen, ein Mann
Die Birnen presseln nur so
aufs Verdeck, wenn er die Leiter anlegt und hoch,
immer höher steigt.

Jürgen Becker

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

احساس می کنم جایی عاشق شده ام فقط یادم نمیاد کی بود. کی بود. کجا بود. از اون عشقایی که باهاش می خوری تو دیوار. ولی چون یادت نمیاد حتی نمیتونی بابتش عزاداری کنی

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

همه چیز را سلاخی می کنم. رویاها هم بوی ابتذال گرفته انگار. چشم هایم را در می آورم.

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

زجر روانم بود که این چنین مرا شطح خوان کرد

اي اسماعیل!
اي ایستاده در صف آزمایشگاه هاي شهر، با شیشه اي بلند در دست،
و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
اي خوابگرد شرق و غرب!
اي خیانت شده!
اي بی حافظه شده پس از نوبت ها شوك برقی!
اي ناشتاي عشق!
اي آشناي من در باغ هاي بنفش جنون و بوسه!



دکمه هاي نیمه سیاه و نیمه قهو ه اي پستان هاي ورم کرده ات بوي
بوسیدن می دهند
دو شانه ي برهنه ات به دو غول یک چشم می مانند که از پشت پوست
مرده جهان را می نگرند
تماشا می کنی
نمی توانی حرف بزنی، به جاي حرف زدن بوسه میزنی
بلند نشو، از رختخوابت، بلند نشو، اسماعیل! حرف که می زنی
گریه ام می گیرد که چرا حرف نمی توانی بزنی...



یادت صبحانه اي است که در روز اول انقلاب خوردم
خاطره ي مرگت،
آب غسلی است که شهیدي سوراخ سوراخ شده در انقلاب را دادم
بلند نشو از رختخوابت!
اي که واژه ها را هم یک یک و هم دسته دسته فراموش کردي،
تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت!
-مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش می کند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش می کند-
بلند نشو از رختخوابت!...



[ نخستین بار که تو را دیدم، گُمت کردم؛ باز دیدمت، باز
گمت کردم؛ وقتی یافتمت دیوانه بودي. شعر، شعر، شعر
می خواندي؛ شعرها را دوباره می خواندي، و با یک قیچی تیز
و بلند، دنبال حنجره ي یک غول می گشتی. هرگز معلوم نشد که چرا می خواستی
«رؤیایی »را چاقو بزنی. شاید می خواستی بدانی « رؤیا »چه معنی می دهد...]



قسم به چشم حیوان ها در تنهایی نیمه شبان جنگل که با معصومیت
مازندران را می نگرند
که من در زیر خاك سفر می کردم که تو را به خاك سپردند
وقتی که در زیر خاك سفرمی کردم در معصومیت جهان را
می نگریستم
چرا من در زیر خاك بوده باشم، و تو مرده باشی؟
در کابوس هایم موش هایی بودند درشت تر از روباه ها
و به سرعت انگشت هاي « پاگانینی »از این سوراخ به آن سوراخ سفر
می کردند
من آن شکنجه را می شناختم
از پلکان گورها پائین می رفتم، در جایی، در کجا؟ بلخ؟ ري؟
تروي؟ قم؟ رم؟
آتن؟ پکن؟ اصفهان؟ بخارا؟ هیچ!
و چه زندگی هایی داشتم اسماعیل! تنها دیوانگان می دانند که چه
زندگی هایی داشتم
زجر روانم بود که این چنین مرا شطح خوان کرد

بیهوده نیست که بر دوش ابوالهولی نشسته ایم و خدایان را تماشا
می کنیم
زجر روانم بود اسماعیل که مرا شطح خوان کرد
به گورستان ها و سنگرها و بیمارستان ها بگذر!
بیرون باغ نیست، زندگی نیست، مرگ هم در باغ نیست!
از اهواز تا سرخس پچپچه ي شهدا با نم نم باران و چه چه ي
چلچله ها می آمیزد
اره هاي تیز در پاي زخمی ها فرو می رود
و خمپاره ها خانه ها و خاك ها را با هم به بالا می پرانند
و آدم ها به پشت بام هاي دورتر پرتاب می شوند
[«سه تا از بچه ها مردند. خودش؟ دکتر می گوید سرش ضربه
دیده. بدجوري. پایگاه مغزش تکان خورده. گلویش را سوراخ
کردند، از آن جا بهش اکسیژن می دهند. شش روز است سقف را
نگاه می کند. باقی، سلامت شما. به خانم سلام برسانید. سایه تان...
حتماً. حتماً».]
و سایه اي از اعماق برمی خیزد
و مسلسل ها جهان را ناگهان مرس می زنند
جنگ است اسماعیل، جنگ است، و اسماعیل ها براستی ذبح
می شوند
و ستاره اي در آسمان زمین ما نیست که نیفتاده باشد...


جنگ است اسماعیل، جنگ است!
با جنون همیشه جوان تو همرنگ است!
پس مرده باد شاعري که راز نیزه و خون را نداند
زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم می دانستی
گاهی براي شاعر شدن باید جاي ازل را با ابد عوض کنی
از دوزخ باید عبور کنی
قرار بود بعداً عبور کنی، حالا باید اول عبور کنی –مثل دانته-
در کنار بقبقوي کف کرده ي موج به جدار لوله هاي نفت
حفره اي هست که شیطان آن را کنده
از حفره که پایین برویم، در حجره ها، پشت میله هاي ابلیسی،
شاعرها را خواهیم دید
که نمی دانند که شاعر هستند، اما هستند، زیرا شاعر کسی است که
دوزخ را تجربه کرده باشد،
حتی اگر شعري هم نگفته باشد
و دوزخ تجربی است
تو آن را تجربه کرده اي، حتی اگر شعرهاي چندان عالی هم نگفته
باشی...
وقتی از پشت پنجره ي تیمارستان خیابان را می دیدي و برگ ها
می ریختند
و حافظه ات یاري نمی کرد که برگ ها را کجا دید ه اي
وقتی می خواستی رهگذران برگردند و تو را ببینند، ولی همه سر در
گریبان عبور می کردند
-و تازه یک عده می گفتند چرا شعر اینها فصیح نیست!-
آه، اي مجنونِ پشت میله هاي درون!
صورتت را که می دیدم، انگار به ته چاه عمیقی نگاه می کردیم
و فصیح تر از آن صورت دیگري نداریم
آه، اي اسماعیل، اي دوزخیِ سر سرخ کرده در تابه ي وحشت!
دوزخ به اضافه ي کلمه یعنی شاعر!
زجر روانم بود که مرا شطح خوان کرد...



فصل دارد تکرار می شود و برف از پارو بالا می رود
وخروس هاي کز کرده زیر طاقی بقالی ایستاده اند
و لنگ هاي حمام پایین تیمارستان در پشت بام یخ بسته اند
و ماشین ها با زنجیر چرخ هاشان زمین را بی رحمانه کتک می زنند
برق از نوك موهاي سرخت فرو می رود و به یک چشم زدن از ناخن
پایت بیرون می جهد
و حافظه ي اندام هایت مخدوش می شود
و تو حافظه نداري
و حتی مرا که لبهایت را می بوسم، نمی شناسی
براي شاعر شدن تنها حافظه کافی نیست
دوزخ به اضافه ي کلمه یعنی شاعر
"تكه ای از شعر بلندِ «اسماعيل» نوشته ی رضا براهنی"