۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

أهــــــــــــــواك

در حیاط تیمارستان قدم می زدم که یادم افتاد: "قطار نبود پشت سرش بدم، اوج که می گرفت ترسیدم"
با خودکار تمامش را روی دستم  نوشتم و با ماژیک سیاه اش کردم. آن روزها فقط به "ابراهیم" و "سیاووش" فکر می کردم. اسم تو را هم با ماژیک سیاه کرده بودم روی دستِ چپ ام. یادم نیست ابراهیم میانه ی آتش بود یا سیاووش چاقو به دست به سمت گلوی تو می آمد. من روی یک چشم ام آتش گذاشته بودم و روی چشم دیگرم خنجر. بعد با ماژیک سیاه اش کرده بودم... 
این روزها لب هایم را می گذارم روی چشم هایت که داغ است و پر از ستاره.

مقصد، فرانکفورت

نگفته بودم
که سیاوشی نبود، من گُر گرفته بودم
دسته گلی برای تو
نگفته بودم، همیشه دیر می‎رسم
برگرد
آتشی که گذاشتی، رد شدم
دل ام سوخته، شرمنده از امتحان
سودابه ای نبود
سیاوشی که خون‎اش آبرو داری کند

من جرات ندارم شاهنامه بخوانم
برگرد
پیش از آن که زمین از سر هوس بلند شود
از شیشه ی هواپیما دست تکان بدهی
و برای همیشه
جایی میان نقشه‎های جغرافیا دنبال‎ات بگردم
گفتن ندارد
اما قطار نبود پشت سرش بدوم
اوج که می گرفت ترسیدم
برایم شاهنامه بفرست
تهمتنی که از ارتفاع نترسد
یک قوطی قهوه‎ی برزیلی اصل
و عطر تن‎ات را پاکت کن
و جرات بوسیدن‎ات را میان جمع
زودتر برگرد
اتفاقن دو روز است 
سایه‎ام را جمع کرده‎ام
و منتظرم
که بادی تو را بردارد
دور سرم بچرخاند
سرگیجه‎ای که پیش چشم همه ببوسم‎ات.

محمد طلوعی


هیچ نظری موجود نیست: