در حیاط تیمارستان قدم می زدم که یادم افتاد: "قطار نبود پشت سرش بدم، اوج که می گرفت ترسیدم"
با خودکار تمامش را روی دستم نوشتم و با ماژیک سیاه اش کردم. آن روزها فقط به "ابراهیم" و "سیاووش" فکر می کردم. اسم تو را هم با ماژیک سیاه کرده بودم روی دستِ چپ ام. یادم نیست ابراهیم میانه ی آتش بود یا سیاووش چاقو به دست به سمت گلوی تو می آمد. من روی یک چشم ام آتش گذاشته بودم و روی چشم دیگرم خنجر. بعد با ماژیک سیاه اش کرده بودم...
این روزها لب هایم را می گذارم روی چشم هایت که داغ است و پر از ستاره.
مقصد، فرانکفورت
نگفته بودم
که سیاوشی نبود، من گُر گرفته بودم
دسته گلی برای تو
نگفته بودم، همیشه دیر میرسم
برگرد
آتشی که گذاشتی، رد شدم
دل ام سوخته، شرمنده از امتحان
سودابه ای نبود
سیاوشی که خوناش آبرو داری کند
من جرات ندارم شاهنامه بخوانم
برگرد
پیش از آن که زمین از سر هوس بلند شود
از شیشه ی هواپیما دست تکان بدهی
و برای همیشه
جایی میان نقشههای جغرافیا دنبالات بگردم
گفتن ندارد
اما قطار نبود پشت سرش بدوم
اوج که می گرفت ترسیدم
برایم شاهنامه بفرست
تهمتنی که از ارتفاع نترسد
یک قوطی قهوهی برزیلی اصل
و عطر تنات را پاکت کن
و جرات بوسیدنات را میان جمع
زودتر برگرد
اتفاقن دو روز است
سایهام را جمع کردهام
و منتظرم
که بادی تو را بردارد
دور سرم بچرخاند
سرگیجهای که پیش چشم همه ببوسمات.
محمد طلوعی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر