۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

تَق... شِکَست؛

انگار که خُرد شده باشم... انگار تمام این استخوان های ریز و درشتِ وسطِ سینه‌ام خورد شده باشند و با هر دم و بازدمی یکیشان بِپَرَد میانِ حَلقَم. اشک هایم را قورت می دهم. گلویم درد می کند. با تنهایی‌ام خو کرده‌بودم، آنقدر که دردش یادم رفته بود. برای همین، حالا که باید وسطِ جمع برهنه اش کنم، خجالت می کشم. از پوستِ افتاده و عفونتِ گوشتِ سوخته ام. 

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

برای تو که نمیفهمی و غریبهای با آوارگی دستهای من در پیات. یک سکه بردار. من کنار باجهی تلفن منتظر صدای زنگم لعنتی...


این موهای بافته که قیچی نمیخواهد

رد انگشتان تو که حرف نمیزند


پیرترین جای آسیا هستم

و دامنی که به باد دادم و دستهایی که

از دریا شستم

دلم پستچی میخواهد با سوت کشتی

و تلفن سکهای که لال نشود


برایم دروغ بنویس

که همین فردا برف میبارد

تو غمگین نیستی و من

شمال و جنوب را تمام کردهام.



"بیان عزیزی"