۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

تَق... شِکَست؛

انگار که خُرد شده باشم... انگار تمام این استخوان های ریز و درشتِ وسطِ سینه‌ام خورد شده باشند و با هر دم و بازدمی یکیشان بِپَرَد میانِ حَلقَم. اشک هایم را قورت می دهم. گلویم درد می کند. با تنهایی‌ام خو کرده‌بودم، آنقدر که دردش یادم رفته بود. برای همین، حالا که باید وسطِ جمع برهنه اش کنم، خجالت می کشم. از پوستِ افتاده و عفونتِ گوشتِ سوخته ام. 

هیچ نظری موجود نیست: