۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

هی تِسلی!

وقتی می پرسی یعنی باید نوشت. دروغ نگفتم که نمی دانم. من فقط باور کرده ام فاجعه قرار نیست جایی دور و دیر اتفاق بیافتد. فاجعه همین روزگار ماست. می ترسم تِسلی می فهمی؟ ترسیده ام از روزهایی که کابوس ها روی پوستم، توی چشم هایم راه می رفتند و می خزیدند در جانم. چیزی عوض نشده. اما انگار مصرم بخشی از این حافظه کلمه نشود.

گفتم که، ناتوانی از کلمه شدنشان نیست، ناامنی حضورشان است. انگار وقتی این حروف بهم می چسبند، اتفاق می افتند. من از تسلسل بلاهت آور این همه اتفاق خسته ام. این روزها میلم بیشتر به ندانستنش است. مثل اینکه نمی خواهم بدانم نوک سینه ام به یاد اوست که گز گز می کند یا یاد او قرار است فراری ام دهد از مرزهای ممنوعه ی تن آن دیگری.

آخ تِسلی جانکم، گاهی دلم می خواهد بد باشم و پر از اشک. نهیب میزنم که هی جمعش کن! تن نده به پتیارگی روزگار. می دانی حتی یادم نیست (تو بخوان نمی خواهم یادم باشد) که مقاومت می کنم که این همه اشک ها خفه ام کنند. فلج شده ام تسلی... برایم دو نقطه و یک پرانتز که حالا از صدقه سر تکنولوژی می شود یه گردالی زرد با دو نقطه ی افقی و یک پرانتز باز رو به بالا زیرش،  می فرسد و غلط املایی ام را. نه برعکس. اول غلط و بعد اسمایلی... خسته ام از این همه صورتک های صفر و یکی. 

موهایم سفید تر شده تسلی. نگاهشان که می کنم انگار رنج دوران است. بالاخره چیزی دارم که دوستش داشته باشم. این چندین تار سفید را و دو و هشتی را که کنار هم می نشینند. دلم همیشه برایت تنگ می شود. راستی کاش به تو گفته بود که دلش برایم تنگ می شود تا تو وسط همین شب های جهنمی یادم می انداختی که: "هی خره! دلش برات تنگ می شه." تا من لابه لای شعر ها آواره ی کلمات نمی شدم.

تا فردا صبر می کنم. فردا یادش جایی تکیه تکیه جا می ماند. این را می دانم. 

هیچ نظری موجود نیست: