من این قفس آواره را با خودم همه جای این جهان کشیده ام. کشیده ام تنها. تمام دیوارهای من را می شناسد. با خودم کشاندمش بیست و اندی سال تا از یاد نبرم: «که زاده خواهم شد بار دیگر من در سرزمینی بی عنکبوت و مگس/ بی شیشه/ بی تلفن...»
دم صبح خواب دیدم هسته های تراشیده ی خرما دارد هی می پرد ته گلویم... دستان تو می کوبید پشتم... من تقلا می کردم که صورتت را ببینم... دست های تو محکم بود... می کوبید پشتم؛
دم صبح خواب دیدم هسته های تراشیده ی خرما دارد هی می پرد ته گلویم... دستان تو می کوبید پشتم... من تقلا می کردم که صورتت را ببینم... دست های تو محکم بود... می کوبید پشتم؛
ـــ
ــــــــــــــــــــــــ
قسم به عصر جمعه، به شیشه و تلفن، به سلول و «ملاقات داری» ها
که از تار می ترسم
تار نه یک تاریک
تار نه موسیقی
تار بر اندام این مگس مرده
در گوشه های این تاریک بی تقویم
و این بزاق مرگ، هندسه ی عنکبوت و تارواژه های سکوت
سوگند می خورم
به روزنامه ها، رادیو،ه
به سلام های توی گوشی تلفن
خداحافظ های شیشه ای
به ملاقات و خیس ترین جمعه
که زاده خواهم شد من بار دیگر سرزمینی بی عنکبوت و مگس
بی شیشه
بی تلفن
-بیژن نجدی-
قسم به عصر جمعه، به شیشه و تلفن، به سلول و «ملاقات داری» ها
که از تار می ترسم
تار نه یک تاریک
تار نه موسیقی
تار بر اندام این مگس مرده
در گوشه های این تاریک بی تقویم
و این بزاق مرگ، هندسه ی عنکبوت و تارواژه های سکوت
سوگند می خورم
به روزنامه ها، رادیو،ه
به سلام های توی گوشی تلفن
خداحافظ های شیشه ای
به ملاقات و خیس ترین جمعه
که زاده خواهم شد من بار دیگر سرزمینی بی عنکبوت و مگس
بی شیشه
بی تلفن
-بیژن نجدی-
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر