برای تو که نمیفهمی و غریبهای با آوارگی دستهای من در پیات. یک سکه بردار. من کنار باجهی تلفن منتظر صدای زنگم لعنتی...
این موهای بافته که قیچی نمیخواهد
رد انگشتان تو که حرف نمیزند
پیرترین جای آسیا هستم
و دامنی که به باد دادم و دستهایی که
از دریا شستم
دلم پستچی میخواهد با سوت کشتی
و تلفن سکهای که لال نشود
برایم دروغ بنویس
که همین فردا برف میبارد
تو غمگین نیستی و من
شمال و جنوب را تمام کردهام.
"بیان عزیزی"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر