سال بیش به خودم قول دادم "غمگین ام", "افسرده ام ", "بی حال ام" و خلاصه تمام مترادف هایش را بی خیال شوم. گنجه ای نداشتم, اما همه را ریختم در یک قوطی کبریت و برتش کردم جایی دور. چندی پیش سیگارِ خاموش به لب و حیران قدم می زدم که کنار جوی آب یک قوطی کبریت دیدم و چون بی آتش زنه بودم بازش کردم. یک عدد لوبیای قرمز و براق با یک چشم درشت سیاه خیره شد به من. فکر کردم اگر بکارمش توی کاسه ی فیروزه ای ام حتمن سحرآمیز خواهد شد. از آن روز شقیقه هایم تیر می کشد. نه اینکه غمگین باشم، نه! فقط به شکل غم انگیزی هر روز و دقیقه و ثانیه با یک تیک تاک ممتد و پایان ناپذیر خودشان را به زور به من یاد آوری می کنند. زمان از آن حماقت های ساخته ی دست بشر است که از آن متنفرم. امروز لوبیا را می ریزم در سطل زباله های بازیافتی و در کاسه ی فیروزه ای ام برای خودم آب دوغ خیار با کشمش درست می کنم. گور بابای لوبیای سحر آمیز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر