پدر من دست هایی داشته از جنس آفتاب. خودم با همین دو چشم تا به تایم دیدم. بی عینک. ساعت ها به عکس هایش که نه به دست هایش خیره شده تا دیدم. می خواستم دوستش نداشته بام، دل ام برایش تنگ نشود، هر چند هیچ وقت نبوده که دل ام برای حضوری از گذشته ی مشترکمان قنج برود. اما پدرم برای من تمام کلمه هایی بود که جهان ام را می ساخت. او بود و فقط برای همین است که دل ام برایش تنگ و تنگ و تنگ تر می شود.
"خاک هایتان کجاست ؟"
- شهيدزاده اكبری -
نامهای تان را روز نامه فرياد كرده است!
ارچند شك شهادت تان
سي سال آب جان مان را خشك كرده بود
و عيد ها در هيچ لباس رنگي
احساس راحتی نمی كرديم.
محرم و عاشورا نذر
شب های جمعه دعا
گوسفند ها را برای تان قربانی كرديم
تا سلامت برگرديد!
چشم های مان از كابل تا مسكو
تمام خبرهای ارتش سرخ را يك به يك می خواند
شوروی سقوط كرد
پيمان ورشو از هم پاشيد
اما چشمهاي ما هنوز ردياب نام های تان
در روز نامه ها بود.
ما راديو را فقط براي نامهای شما
گوش می كرديم!
دسته های گل را كجا بكاريم
خاكهای تان كجاست؟!
و خون های تان
در كدامين خاك نا پيدا جر زده است؟!
بسوی كدام قبله خوابيده ايد؟
شهيد بی مزار نمي شود!
اين بار نوبت از شماست
از قتلگاه تان فرياد سر دهيد!
عقده های سی ساله ی مان را
بر كدام گور بی نشان خالی كنيم
و نامهای تان را بر لوحه سنگ كدامين خاك بنويسيم؟!
اشك چشمان مان را نه
خون جگر های مان را كجا بريزيم؟!
آه ای روزنامه ها
اين را هم بنويسيد
و نشر كنيد
كودكان شهر ما پس از سي سال يتيم می شود.
* ( بیاد شهدای سالهای ١٣٥٧ و ١٣٥٨ افغانستان )