۱۳۹۲ آبان ۱۱, شنبه

زیر زمین

سرم گیج می رود. شاید چون به جای هوا همیشه سر به زمین بودم. فکر می کنم من هیچ وقت روی زمین راه نرفته ام. 
همه ی جاده ها زیر زمین بودند وقتی من از آن ها می گذشتم. کنارم پر بود از جنازه و خاکستر. من از آن ها نمی ترسیدم. آرام باهم سفر می کردیم. گاهی حتی از ترس، وقتی همه چیز تاریک بود، دست های هم را می گرفتیم.
فکر می کردم پاییز که تمام شود، من هم یا روزهایم را تمام کرده ام یا خودشان کپک می زنند و می ریزند. شاید هم بال درآورند و بروند روی زمین. 

- لب ام خون می آید. گازش می گیرم تا بیشتر درد بگیرد. شاید اشک های خشک شوند از درد زیاد. 

دراز می کشم. دوباره بلند می شوم. محکم تر خودم را پرتاب می کنم. شاید زمین سوراخ شود. من روی زمین پاهایم نمی بینند. می خواهم برگردم کنار دست های آن ها.

هیچ نظری موجود نیست: