۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

وسوسه ی مرگ و ال اس دی

صبح بیدار می شوی و اول نمی فهمی چرا داری های های اشک می ریزی.
بی صدا اسمی را فریاد می زنی که نیست.
مسواک را فرو کردم در مستراح. او نمی تواند این قدر بد باشد. ناگهان یادم می آید که می شود. همه چیز ممکن است و همراهی دروغِ بزرگی بیش نیست. آن چند قدم باقی مانده ی روی پل صراط را خودت هستی که باید طی کنی. من وسوسه ی پرتاب را حتمن تاب نمی آورم. درست مثل او که اگر نبود تا به امروز را تاب نمی آوردم.
حضورش حتمن به مانند آن ستاره بود که قبل از انفجار جهان، می درخشد. کوتاه و موجز. بعد همه چیز تمام می شود.
من همیشه از تمام شدن می ترسیدم. به خاطر همین هم از مرگ می ترسم.
اما شاید گاهی فقط باید چشم هایت راببندی و خودت را پرتاب کنی. کجا؟
 من از مردن می ترسم. از نبودِ تو که بوی مرگ می دهد می ترسم. من از این همه ترسی که دارم می ترسم.

ملخ ها روزهایم را مصادره کرده اند. یادآوری این که دیگر هیچ چیز متعلق به تو نیست، باید کار را راحت تر کند. مشام ام اماهمیشه حساس بوده است... من از بوی کافور، خاک، درختچه های نیمه سوخته می ترسم.
می خواهم خودم را پرتاب کنم در آغوش تو/کسی. این جا اما فقط دیوارهایی است که تنگ و تنگ تر می شوند. نگاه که می کنم می بینم انگار دستانِ تو در حال پرواز است. می خندی و تازه داری اوج می گیری. دل ام نمی آید این همه مرگ را با خودم پرت کنم در آغوشت. مرگ سنگین است و با پرواز غریبه. بوی خاک و کافور می هد. بوی من را...

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

اشک های شُرشُری و پیتزای ماهی

بی خاطره شدم. تمام شدم.
The Landmark Series-Stavanger-Norway
خاطره های من همیشه از اندک سالی تجاوز نکرده یکهو پودر می شود و می ریزد وسط اقیانوس تا هیچ وقت دیگر حتی به یاد نیاورمشان. تا همچنان ماهی قرمز بمانم. با حافظه ای سه ثانیه ای.
حالا فقط آرام غم می خورم و اشک می ریزم.
اشک هایم تمام نمی شوند. سینه ام را پاره می کنند و صورتم را به در و دیوار می کوبند. غمگین ام بله.
فشار قلبم بالا و بالا می رود. چشم هایم در حدقه هایشان بی دلیل وول وول وول وول می خورند.
زبان ام می کوبد به سقف و دندان هایم اصرار عجیبی دارند همدیگر را خورد کنند. خشمگین ام بله.
امشب/صبح از آن مواقعی است که زمان ِ هچل هفت حضور نحس اش را مکررا یادآوری می کند. سعی می کنم آرامش ام را حفظ کنم و به شرشر این اشک های ابله پایان دهم. "باید بگذاری بگذرد". این دقیقا همان کاری است که با تقریب خوبی، هیچ وقت از عهده اش بر نیامده ام. به جایش سابیده شده ام.
خیلی سخت نبود، درست شبیه پنیری که رنده می کرد روی پیتزا، من را روی دست هایش بلند کرد و سابید. کبودی ها را هم ریخت دور. امیدوارم چیزه خوبی از کار درآمده باشد. من که هنوز دندان هایم برای خوردن پیتزا "سالم" نیست و تیزی های نان دهانم را پر از خون می کند. شما نوش جانت باشد و گوارای وجود. هر چند این دیوارها هیچ وقت تکان نخورند اما من مطمئنم روزی کوها وقتی شرشرشر اشک های ابله می ریزند، شهادت خواهند داد که روزگار ما بد بود. 

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

من رویایی داشتم


دل ام حال و هوای بازگشت کرده است. این که "برگردم، گل نسرین بچینم".
اما شبیه همان زبان بسته هایی شده ام که نگاهشان دو دو میزند میان چشمان و دستان ِ "یارو" وقتی قرار است کله شان را ببُرَد. هم با رضایتِ چشمانِ یاروغریبه اند و هم با قساوت دستان اش. خلاصه دل ام هوای چیزی را دارد که در هرحال از معنا تهی است. با آن "جا" که قرار بود روزی "بازگشت" باشد آشنایی زدایی شده و هیچ چیز نماده جز تصاویری موهوم، ترسناک و گاه وسوسه کننده.

   -بازگشت‎ای در کار نیست. تو در یکی از دورترین نقطه های تاریخ، همان وقت که دست تکان می دادی و چشمانت جایی را نمی دید، داشتی با "بازگشت" خداحافظی می کردی.

انگار باید همزمان بپذیرفت دیگر "آشنایی" نداری. قصه هایی که از گذشته تعریف کنی و با آن بخندی. "مناسبت" ای که برایش اشک هایت جاری شود یا چیزی را به یادت بی آورد. کلمه ها نه تلنگر خاطره‎ای هستند، نه حضورت را معنا می کنند و نه "بَرَره" وار انیفورمی به تنت می کنند تا با جایی احساس تعلق کنی.
اما هرچه باشد، هنوز خوب به یاد دارم "من رویایی داشتم". که این بار نه در بازگشت که در رفتن رقم می خورد. می خواهم بروم تا شاید "گل های نسرین"، جایی انتظار هم پیالکی ام را بکشند.