![]() |
اما شبیه همان زبان بسته هایی شده ام که نگاهشان دو دو میزند میان چشمان و دستان ِ "یارو" وقتی قرار است کله شان را ببُرَد. هم با رضایتِ چشمانِ یاروغریبه اند و هم با قساوت دستان اش. خلاصه دل ام هوای چیزی را دارد که در هرحال از معنا تهی است. با آن "جا" که قرار بود روزی "بازگشت" باشد آشنایی زدایی شده و هیچ چیز نماده جز تصاویری موهوم، ترسناک و گاه وسوسه کننده.
-بازگشتای در کار نیست. تو در یکی از دورترین نقطه های تاریخ، همان وقت که دست تکان می دادی و چشمانت جایی را نمی دید، داشتی با "بازگشت" خداحافظی می کردی.
انگار باید همزمان بپذیرفت دیگر "آشنایی" نداری. قصه هایی که از گذشته تعریف کنی و با آن بخندی. "مناسبت" ای که برایش اشک هایت جاری شود یا چیزی را به یادت بی آورد. کلمه ها نه تلنگر خاطرهای هستند، نه حضورت را معنا می کنند و نه "بَرَره" وار انیفورمی به تنت می کنند تا با جایی احساس تعلق کنی.
اما هرچه باشد، هنوز خوب به یاد دارم "من رویایی داشتم". که این بار نه در بازگشت که در رفتن رقم می خورد. می خواهم بروم تا شاید "گل های نسرین"، جایی انتظار هم پیالکی ام را بکشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر