بی خاطره شدم. تمام شدم.
خاطره های من همیشه از اندک سالی تجاوز نکرده یکهو پودر می شود و می ریزد وسط اقیانوس تا هیچ وقت دیگر حتی به یاد نیاورمشان. تا همچنان ماهی قرمز بمانم. با حافظه ای سه ثانیه ای.
حالا فقط آرام غم می خورم و اشک می ریزم.
اشک هایم تمام نمی شوند. سینه ام را پاره می کنند و صورتم را به در و دیوار می کوبند. غمگین ام بله.
فشار قلبم بالا و بالا می رود. چشم هایم در حدقه هایشان بی دلیل وول وول وول وول می خورند.
زبان ام می کوبد به سقف و دندان هایم اصرار عجیبی دارند همدیگر را خورد کنند. خشمگین ام بله.
امشب/صبح از آن مواقعی است که زمان ِ هچل هفت حضور نحس اش را مکررا یادآوری می کند. سعی می کنم آرامش ام را حفظ کنم و به شرشر این اشک های ابله پایان دهم. "باید بگذاری بگذرد". این دقیقا همان کاری است که با تقریب خوبی، هیچ وقت از عهده اش بر نیامده ام. به جایش سابیده شده ام.
خیلی سخت نبود، درست شبیه پنیری که رنده می کرد روی پیتزا، من را روی دست هایش بلند کرد و سابید. کبودی ها را هم ریخت دور. امیدوارم چیزه خوبی از کار درآمده باشد. من که هنوز دندان هایم برای خوردن پیتزا "سالم" نیست و تیزی های نان دهانم را پر از خون می کند. شما نوش جانت باشد و گوارای وجود. هر چند این دیوارها هیچ وقت تکان نخورند اما من مطمئنم روزی کوها وقتی شرشرشر اشک های ابله می ریزند، شهادت خواهند داد که روزگار ما بد بود.
![]() |
The Landmark Series-Stavanger-Norway |
حالا فقط آرام غم می خورم و اشک می ریزم.
اشک هایم تمام نمی شوند. سینه ام را پاره می کنند و صورتم را به در و دیوار می کوبند. غمگین ام بله.
فشار قلبم بالا و بالا می رود. چشم هایم در حدقه هایشان بی دلیل وول وول وول وول می خورند.
زبان ام می کوبد به سقف و دندان هایم اصرار عجیبی دارند همدیگر را خورد کنند. خشمگین ام بله.
امشب/صبح از آن مواقعی است که زمان ِ هچل هفت حضور نحس اش را مکررا یادآوری می کند. سعی می کنم آرامش ام را حفظ کنم و به شرشر این اشک های ابله پایان دهم. "باید بگذاری بگذرد". این دقیقا همان کاری است که با تقریب خوبی، هیچ وقت از عهده اش بر نیامده ام. به جایش سابیده شده ام.
خیلی سخت نبود، درست شبیه پنیری که رنده می کرد روی پیتزا، من را روی دست هایش بلند کرد و سابید. کبودی ها را هم ریخت دور. امیدوارم چیزه خوبی از کار درآمده باشد. من که هنوز دندان هایم برای خوردن پیتزا "سالم" نیست و تیزی های نان دهانم را پر از خون می کند. شما نوش جانت باشد و گوارای وجود. هر چند این دیوارها هیچ وقت تکان نخورند اما من مطمئنم روزی کوها وقتی شرشرشر اشک های ابله می ریزند، شهادت خواهند داد که روزگار ما بد بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر