صبح بیدار می شوی و اول نمی فهمی چرا داری های های اشک می ریزی.
بی صدا اسمی را فریاد می زنی که نیست.
مسواک را فرو کردم در مستراح. او نمی تواند این قدر بد باشد. ناگهان یادم می آید که می شود. همه چیز ممکن است و همراهی دروغِ بزرگی بیش نیست. آن چند قدم باقی مانده ی روی پل صراط را خودت هستی که باید طی کنی. من وسوسه ی پرتاب را حتمن تاب نمی آورم. درست مثل او که اگر نبود تا به امروز را تاب نمی آوردم.
حضورش حتمن به مانند آن ستاره بود که قبل از انفجار جهان، می درخشد. کوتاه و موجز. بعد همه چیز تمام می شود.
من همیشه از تمام شدن می ترسیدم. به خاطر همین هم از مرگ می ترسم.
اما شاید گاهی فقط باید چشم هایت راببندی و خودت را پرتاب کنی. کجا؟
من از مردن می ترسم. از نبودِ تو که بوی مرگ می دهد می ترسم. من از این همه ترسی که دارم می ترسم.
ملخ ها روزهایم را مصادره کرده اند. یادآوری این که دیگر هیچ چیز متعلق به تو نیست، باید کار را راحت تر کند. مشام ام اماهمیشه حساس بوده است... من از بوی کافور، خاک، درختچه های نیمه سوخته می ترسم.
می خواهم خودم را پرتاب کنم در آغوش تو/کسی. این جا اما فقط دیوارهایی است که تنگ و تنگ تر می شوند. نگاه که می کنم می بینم انگار دستانِ تو در حال پرواز است. می خندی و تازه داری اوج می گیری. دل ام نمی آید این همه مرگ را با خودم پرت کنم در آغوشت. مرگ سنگین است و با پرواز غریبه. بوی خاک و کافور می هد. بوی من را...
بی صدا اسمی را فریاد می زنی که نیست.
مسواک را فرو کردم در مستراح. او نمی تواند این قدر بد باشد. ناگهان یادم می آید که می شود. همه چیز ممکن است و همراهی دروغِ بزرگی بیش نیست. آن چند قدم باقی مانده ی روی پل صراط را خودت هستی که باید طی کنی. من وسوسه ی پرتاب را حتمن تاب نمی آورم. درست مثل او که اگر نبود تا به امروز را تاب نمی آوردم.
حضورش حتمن به مانند آن ستاره بود که قبل از انفجار جهان، می درخشد. کوتاه و موجز. بعد همه چیز تمام می شود.
من همیشه از تمام شدن می ترسیدم. به خاطر همین هم از مرگ می ترسم.
اما شاید گاهی فقط باید چشم هایت راببندی و خودت را پرتاب کنی. کجا؟
من از مردن می ترسم. از نبودِ تو که بوی مرگ می دهد می ترسم. من از این همه ترسی که دارم می ترسم.
ملخ ها روزهایم را مصادره کرده اند. یادآوری این که دیگر هیچ چیز متعلق به تو نیست، باید کار را راحت تر کند. مشام ام اماهمیشه حساس بوده است... من از بوی کافور، خاک، درختچه های نیمه سوخته می ترسم.
می خواهم خودم را پرتاب کنم در آغوش تو/کسی. این جا اما فقط دیوارهایی است که تنگ و تنگ تر می شوند. نگاه که می کنم می بینم انگار دستانِ تو در حال پرواز است. می خندی و تازه داری اوج می گیری. دل ام نمی آید این همه مرگ را با خودم پرت کنم در آغوشت. مرگ سنگین است و با پرواز غریبه. بوی خاک و کافور می هد. بوی من را...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر