دل ام تير مي كشد. فردا با ه قرار داريم...
احساس مي كنم در ميانه ي راه يك چاه ، رو به انتهايي كه ترسناك است و لزج ايستاده ام. دست هايم سر شده و چنگ هايم هي فشار مي دهند درون سنگ ها يا شايد فقط خيال مي كنم كه دارم چيزي را چنگ مي زنم. شايد چند وقت قبل همه چيز واقعن رها شده بدون اين كه من هيچ جايي از اين معامله ي بي انصاف باشم. دارم سر مي خورم. من مشكل اين جهان بي تو را فهميدم، با همه غريبه ام. انگار هيچ چيزش من را به هيچ جهان هم وصل نمي كند. و انچه مي ترساندم همين است. يعني تو هم غريبه اي؟/بودي؟ يعني همه ي اميد من به جهان به هيچ بود؟ من مي ترسم، از اينكه همه جا بوي مرگ بدهد به جاي اقاقيا... بوي تيمارستان و كافور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر