دیشب انگار پذیرفته باشم، گذاشتم صدای چاولا وارگلس مثل دست های عاشقانه ای که مادرانه اند و حامی، در برم بگیرند و من آرام زمزمه کنم ما یک رویای ناممکن بودیم. بعد یکهو یادم می آید من و تو می خواستیم از جهان ناممکن ها باشیم. خوب پس چرا تو نیستی هر چقدر قرار بوده باشد که "ما" ناممکن باشیم؟ بدن ام در هم می پیچد، استخوان هایم از این همه تنهایی متحیر می شوند. هر چه بیشتر صورتم را توی مبل فشار می دهم صدای مویه هایم بلندتر می پیچد توی گوش ام.
ساعتی طول می کشد تا دوباره به بدن ام مسلط شوم. اخم کنم و تن خمیده ام را مجبور کنم روی مبل بنشیند.مبهوت دور و برم را نگاه می کنم و فقدان تو یک هو مثل پتک می خورد توی سرم. "دوست داشته نمی شوم" مهربانانه ترین فرمول بندی این معادله است. مجهول.
دوبال ِ قرض گرفته از یک کلاغ. زندگی از بالا شبیه یک مستطیل است. انگار نه انگار که این همه مصیبت این جا باشد. با موچین غده ی سرطانی پیدا می شود. نحسی این زندگی یک تکیه بود. آن قدر کوچک که با موچین برداشته شد. با یک فشار کوچک، شبیه جوش های سر سیاه، انگار نه انگار که روزگاری بوده. حالا زندگی بهتر می شود. استریل می شود از همان تکیه. تکیه پرتاب می شود به گورستان ماشین ها که همه کنار هم مرده اند. دوبال به کلاغ پس داده می شود. آسمان قرار است آبی شود. "تکیه" به بیرون پرتاب شده/خواسته نشده است.
حقیقت این است که تو نیستی و حرفی هم نمی ماند. راستش همین حالا هم نمی دانم چرا دارم این "نامه" را برایت می نویسم. فقط احساس می کنم تنها راه نجاتم از صدای ممتد زاری در گوشم نوشتن برای توست و همین امیدوارم می کند. هر چند امید های من همه سیاه پوش و نقطه های این نوشته همه ماخولیا وار سردرگم اند و من همان تکیه ی آواره ی دور انداخته شده باشم که قرار است عدم اش آسمانی را آبی کند.
حالا بیا فکر کنیم چای دم کشیده باشد. بخارش از لوله ی قوری بیاید بیرون و من محو تماشای دست های تو باشم که قوری را نوازش می کنند. استکان ها را تکان می دهند. وسط این همه رنگ و نور، جایی که حوض هم داشته باشد با ماهی های قرمز. حوض هم به دریا راه داشته باشد. آن وقت تو کنار حوض ِ آبی برای من چای بریزی، من محو دست های تو شوم و پاهایمان را باهم فرو کنیم در حوضی که قرار است به دریا راه داشته باشد. دو ماهی روی پاهایمان قل بخورند. آفتاب هم در حال تابیدن باشد. حالا بیا فکر کنیم تو قوری و استکان ها را ول می کنی، نگاه من قل می خورد روی پوستت. دستهایت که محو تماشایشان شده بودم بپیچند دورم. لیز بخوریم توی حوض. ماهی ها قل بخورند روی ما و؛ نه! فکر کردن ندارد. بند کفش هایم را سفت می بندم.خانم گوگوش فرموده بودند: "جاده اسم منو فریاد می کنه". مواظبم که بند کفش هایم را دور گردنم نبندم. یک اشتباه لپی ساده.
من وقتی نوجوان تر بودم یک بار دستهایم را در باغچه کاشتم. فکر می کردم سبز می شوند. هیچ وقت در هم نیامدند. مادربزرگم گفت باید لوبیای سحرآمیز را بکاری نه دست هایت را و من دنبال سنگی می گشتم که اندازه ی مشت ام باشد. پیدایش که کردم اشتباهی قورتش دادم. برای همین همیشه از گلویم سنگ پرتاب می شود. من حواس پرتم. این بار حواسم را جمع کرده ام که هر طور شده بند کفش را دورِ پایم ببندم.
خب رویابافی بس است. تو خوب می دانی که من چقدر خیالبافم. می توانم ساعت ها برایت ببافم و بریسم. اما تو نیستی. و این شبیه چراغ راهنمای ماشین های وسط اتوبانی پر از خروجی، وقیحانه به من چشک می زند. راستش روزهای اول سمتش حمله می کردم. اما انگار یکی از ما از دیگری رد شود مثل روح و بعد ماشین های وسط اتوبان نواب بودند که از رویم رد می شدند. نمی دانم کداممان نقش روح را بازی می کردیم. من یا آن چراغ چشمک زن وقیح که وطیفه اش در جهان هستی را یادآوری فقدان تو تعریف کرده بود. در هرحال موفق شدم جنازه ام را به گوشه ی اتوبان بکشم. اما توی چشم هایم خالی شده بود. دنیای عجیبی شده. ترجيح مي دهم منطق بازي اش را نفهمم و همچنان براي چندمين بار شوك زده و شوربخت شوم، درست عين اولين بار و يادم رود زمان وقيحانه مي گذرد و آدم ها دوست دارند از روي هم بگذرند، مثل ماشين هاي اتوبان نواب كه از روي تمام ما رد مي شوند. هر چند تن ام ديگر آنقدر مثله شده باشد كه ديگر اصلن آغوشش را نخواهد. حالا من هم به چراغ راهنمای ماشین هایی که وقیحانه چشمک می زنند، چشمک می زنم. پلک که هنوز دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر