۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

سختی مردن

می دانی، آدم ها روزهای جمعه می میرند. بعد تمام هفته نقش زنده ها را بازی می کنند.
فقدان تمام ترس اش در دیگری است.
من هیچ وقت از مرگ نمی ترسیدم. همه ی هراس من از رسیدن به مرگ بود.
با چشم های بسته نمی شود مرد و این تمام سختی مردن است. این که باید چشم هایت را باز نگه داری تا ببینی. همه چیز را ببینی. بعد دست ها هستند که محکوم اند به لمس کردن.
رویا که همیشه است. خود مرگ هم یک رویاست. امید لمس رویاست . وقتی سیاه رنگ شود، دستت را می دهد به دست مرگ. مرگ خاکستری است.
من دوست دارم به زبان مادری ام بمیرم.

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

فقدان - Discovery your Absence in 2 minutes



.nothing is so fearsome like the absence
.moon escapes me

۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

دردِ آمپول و صدای ویز

وقتی شیشه های پیکان سفید مامان بالا بود، یک صدای ویز ممتد در فضای بسته ی ماشین می پیچید. چهارم یا پنجم دبستان بودم. نواری از شاملو در ماشین می خواند. برای من تنها دلیل دل سپردن به صدای خراشیده ی مرد توی نوار، فرار از صدای ممتد ویز بود. بعضی از شعر ها ترسناک بود. "در این جا چهار زندان است". بعضی ها را اصلن نمی فهمیدم و بعضی ها فقط نقش پارازیتِ روی صدای ویز را داشتند. در این میان حکایت سالِ بد، سال باد، تسکین دهنده بود. انگار زیر آوارِ آن همه ترس و دلهره یکهو کسی آرام و مهربان از پشت بغلت کند. امروز که تمام وقت با دلهره به رویایِ مهربانِ دست هایش فکر می کردم و جای درد آمپول ها را به عمد فشار می دادم تا صدای ویز را کمتر حس کنم، کسی بلند در گوشم می خواند: که می‌گوید «مأیوس نباش»؟ ــ

زیر باران برگ های زرد خیابانِ کارگران جنسی، که دست بر قضا شبیه خیابان ولی عصر هم هست، راه رفتم. پاهایم را کشیدم روی زمین و قلبم را فشار دادم و سعی کردم هر کلمه را بار دیگر به یاد بیاورم: من بد بودم اما بدی نبودم. 
مهم نیست که من همه ی "امید" هایم را کشتم یا رنگ سیاه پاشیدم رویش، اما یک ماشین قراضه، مامان و یک عصر در بلوار کشاورز، یعنی امشب باید خودم را آرام گول بزنم.

 دوباره خواندمش. 


نگاه کن

  ۱

سالِ بد

سالِ باد
سالِ اشک
سالِ شک.
سالِ روزهای دراز و استقامت‌های کم
سالی که غرور گدایی کرد.
سالِ پست
سالِ درد
سالِ عزا
سالِ اشکِ پوری
سالِ خونِ مرتضا
سالِ کبیسه…
۲
زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گمشده آزادند
آزاد و پاک…
۳
من عشقم را در سالِ بد یافتم
که می‌گوید «مأیوس نباش»؟ ــ
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم
گُر گرفتم.
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک، خوب است.
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سالِ بد دررسید:
سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا
سالِ تاریکی.
و من ستاره‌ام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.
تو خوبی
و این همه‌ی اعتراف‌هاست.
من راست گفته‌ام و گریسته‌ام
و این بار راست می‌گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود. 
۴
تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همه‌ی حرف‌هایم شعر شد سبک شد.
عقده‌هایم شعر شد سنگینی‌ها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمه‌اش را خواند مرغ نغمه‌اش را خواند آب نغمه‌اش را خواند
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی‌ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست، بزرگ‌ترین اقرارهاست. ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.
۵
دلم می‌خواهد خوب باشم
دلم می‌خواهد تو باشم و برای همین راست می‌گویم
نگاه کن:
با من بمان!

۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

so Completely unhealable

چرا یکی پیدا نمی شه بیاد بیدارم کنه، بگه: 
-همش کابوس بود. بیدار شو. تو اصلن هیچ وقت زنده نبودی...




۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

ترجمه ی دو شعر از مارینا سوِتایِ وا

از ساعت چهار تا هفت صبح
درقلب ام، همان گونه که در آیینه هم، یک سایه است
سایه ای تنها مانده، حتی در میان آدم ها...
روز به آرامی مجهز می شود
از ساعت چهار تا هفت صبح!
من به هیچ انسانی نیاز ندارم -آن‎ها دروغ می‎گویند
و در هنگام شفق بی رحم می شوند.
من می توانم گریه کنم. هنگام خ
واب
انگشتان با دستمال در مجادله اند.
به من توهین کن -می‎بخشم‎اَت،
اما خواهش می کنم، من را نرنجان!
-من اندوه بی‌پایانی را حس می‎کنم
از ساعت چهار تا هفت صبح.

Von vier Uhr bis sieben

Im Herz, wie im Spiegel, ein Schatten,
Auch unter den Leuten – alleine geblieben …
Der Tag geht nur langsam von statten
Von vier Uhr bis sieben!
Ich brauch keine Menschen – sie lügen
Und werden grausam bei Dämmerung.
Ich könnte weinen. Zur Schnur
Haben die Finger das Tüchlein gewrungen.
Beleidigst du mich – ich verzeih,
Doch bitt ich, mich nicht zu betrüben!
– Ich spüre unendliche Traurigkeit
Von vier Uhr bis sieben.


***
تو نخواهی توانست من را تعقیب کنی:
هیچ‎کس نتوانسته است بهار را ممنوع کند!
تو شهامت لمس کردن من را نداری:
من در خواب بیش از حد به‎ نرمی آواز می‎خوانم!

تو نخواهی توانست من را در کلمات بگنجانی:
نام من، آبِ میان لب‎هاست -و خاموش!
تو نخواهی توانست من را ترک کنی:
در باز شده است -و خالی خانه ی توست.


Du wirst es nicht schaffen, mich zu verjagen:
Den Frühling zu bannen, hat keiner geschafft!
Mich anzufassen, wirst du nicht wagen:
Viel zu zärtlich sing ich im Schlaf!

Du schaffst es auch nicht, mich in Worte zu fassen:
Mein Name ist Wasser den Lippen – und aus!
Du wirst es nicht schaffen, mich zu verlassen:
Die Tür ist geöffnet – und leer ist dein Haus!