۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

دردِ آمپول و صدای ویز

وقتی شیشه های پیکان سفید مامان بالا بود، یک صدای ویز ممتد در فضای بسته ی ماشین می پیچید. چهارم یا پنجم دبستان بودم. نواری از شاملو در ماشین می خواند. برای من تنها دلیل دل سپردن به صدای خراشیده ی مرد توی نوار، فرار از صدای ممتد ویز بود. بعضی از شعر ها ترسناک بود. "در این جا چهار زندان است". بعضی ها را اصلن نمی فهمیدم و بعضی ها فقط نقش پارازیتِ روی صدای ویز را داشتند. در این میان حکایت سالِ بد، سال باد، تسکین دهنده بود. انگار زیر آوارِ آن همه ترس و دلهره یکهو کسی آرام و مهربان از پشت بغلت کند. امروز که تمام وقت با دلهره به رویایِ مهربانِ دست هایش فکر می کردم و جای درد آمپول ها را به عمد فشار می دادم تا صدای ویز را کمتر حس کنم، کسی بلند در گوشم می خواند: که می‌گوید «مأیوس نباش»؟ ــ

زیر باران برگ های زرد خیابانِ کارگران جنسی، که دست بر قضا شبیه خیابان ولی عصر هم هست، راه رفتم. پاهایم را کشیدم روی زمین و قلبم را فشار دادم و سعی کردم هر کلمه را بار دیگر به یاد بیاورم: من بد بودم اما بدی نبودم. 
مهم نیست که من همه ی "امید" هایم را کشتم یا رنگ سیاه پاشیدم رویش، اما یک ماشین قراضه، مامان و یک عصر در بلوار کشاورز، یعنی امشب باید خودم را آرام گول بزنم.

 دوباره خواندمش. 


نگاه کن

  ۱

سالِ بد

سالِ باد
سالِ اشک
سالِ شک.
سالِ روزهای دراز و استقامت‌های کم
سالی که غرور گدایی کرد.
سالِ پست
سالِ درد
سالِ عزا
سالِ اشکِ پوری
سالِ خونِ مرتضا
سالِ کبیسه…
۲
زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گمشده آزادند
آزاد و پاک…
۳
من عشقم را در سالِ بد یافتم
که می‌گوید «مأیوس نباش»؟ ــ
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم
گُر گرفتم.
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک، خوب است.
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سالِ بد دررسید:
سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا
سالِ تاریکی.
و من ستاره‌ام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.
تو خوبی
و این همه‌ی اعتراف‌هاست.
من راست گفته‌ام و گریسته‌ام
و این بار راست می‌گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود. 
۴
تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همه‌ی حرف‌هایم شعر شد سبک شد.
عقده‌هایم شعر شد سنگینی‌ها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمه‌اش را خواند مرغ نغمه‌اش را خواند آب نغمه‌اش را خواند
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی‌ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست، بزرگ‌ترین اقرارهاست. ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.
۵
دلم می‌خواهد خوب باشم
دلم می‌خواهد تو باشم و برای همین راست می‌گویم
نگاه کن:
با من بمان!

هیچ نظری موجود نیست: