می دانی، آدم ها روزهای جمعه می میرند. بعد تمام هفته نقش زنده ها را بازی می کنند.
فقدان تمام ترس اش در دیگری است.
من هیچ وقت از مرگ نمی ترسیدم. همه ی هراس من از رسیدن به مرگ بود.
با چشم های بسته نمی شود مرد و این تمام سختی مردن است. این که باید چشم هایت را باز نگه داری تا ببینی. همه چیز را ببینی. بعد دست ها هستند که محکوم اند به لمس کردن.
رویا که همیشه است. خود مرگ هم یک رویاست. امید لمس رویاست . وقتی سیاه رنگ شود، دستت را می دهد به دست مرگ. مرگ خاکستری است.
من دوست دارم به زبان مادری ام بمیرم.
فقدان تمام ترس اش در دیگری است.
من هیچ وقت از مرگ نمی ترسیدم. همه ی هراس من از رسیدن به مرگ بود.
با چشم های بسته نمی شود مرد و این تمام سختی مردن است. این که باید چشم هایت را باز نگه داری تا ببینی. همه چیز را ببینی. بعد دست ها هستند که محکوم اند به لمس کردن.
رویا که همیشه است. خود مرگ هم یک رویاست. امید لمس رویاست . وقتی سیاه رنگ شود، دستت را می دهد به دست مرگ. مرگ خاکستری است.
من دوست دارم به زبان مادری ام بمیرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر