۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه
۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه
مگر میشود نشنیده باشی؟
زیرم خیس است؛ کمرم گرم میشود؛ روی کَپَلهایم داغ می شود؛
***
سرم روی پای تو بود و دستهایت که شقیقه هایم را گرفته بود. بوی نفسات میرفت توی گوشم. "به یادت بیار ای هماره یاد"؛
تمام پارازیت ها می ریختند روی موج صدای تو. بغض بود ارتعاش تارهایی که میلرزیند توی گلویت؛
- آرام باش. الان ...تموم می ...شه...
***
صدای هق هقام را خودم میشنیدم. می فهمی؟ میپیچید توی سرم. چنگ می انداخت به سلولهایم و ضجه میزد. پلکهایم روی هم فشار میآوردند نه برای همخوابگی. خط زیر چشمام میسوخت. میسوخت.
***
-طاقت بیار... تمام میشود...
***
تمام نمیشود این لعنتی در این همه رفتوآمدِ میان رانهایم، جایی میان کَپلام، بر خراشیدگی واگینای دوستداشتنیِ چروکیدهام.
***
ظاقت نمیآورم. خیسیِ روی ردِ پلکهایم داغ میشود. لالهی گوشم خیس است. داری فریاد می کشی در گوشم. "به یادت بیار ای...". سوت که کشید قطار راه می افتد. بند سوم شصتم ...
۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه
قفس و "ملاقات داری ها"
من این قفس آواره را با خودم همه جای این جهان کشیده ام. کشیده ام تنها. تمام دیوارهای من را می شناسد. با خودم کشاندمش بیست و اندی سال تا از یاد نبرم: «که زاده خواهم شد بار دیگر من در سرزمینی بی عنکبوت و مگس/ بی شیشه/ بی تلفن...»
دم صبح خواب دیدم هسته های تراشیده ی خرما دارد هی می پرد ته گلویم... دستان تو می کوبید پشتم... من تقلا می کردم که صورتت را ببینم... دست های تو محکم بود... می کوبید پشتم؛
دم صبح خواب دیدم هسته های تراشیده ی خرما دارد هی می پرد ته گلویم... دستان تو می کوبید پشتم... من تقلا می کردم که صورتت را ببینم... دست های تو محکم بود... می کوبید پشتم؛
ـــ
ــــــــــــــــــــــــ
قسم به عصر جمعه، به شیشه و تلفن، به سلول و «ملاقات داری» ها
که از تار می ترسم
تار نه یک تاریک
تار نه موسیقی
تار بر اندام این مگس مرده
در گوشه های این تاریک بی تقویم
و این بزاق مرگ، هندسه ی عنکبوت و تارواژه های سکوت
سوگند می خورم
به روزنامه ها، رادیو،ه
به سلام های توی گوشی تلفن
خداحافظ های شیشه ای
به ملاقات و خیس ترین جمعه
که زاده خواهم شد من بار دیگر سرزمینی بی عنکبوت و مگس
بی شیشه
بی تلفن
-بیژن نجدی-
قسم به عصر جمعه، به شیشه و تلفن، به سلول و «ملاقات داری» ها
که از تار می ترسم
تار نه یک تاریک
تار نه موسیقی
تار بر اندام این مگس مرده
در گوشه های این تاریک بی تقویم
و این بزاق مرگ، هندسه ی عنکبوت و تارواژه های سکوت
سوگند می خورم
به روزنامه ها، رادیو،ه
به سلام های توی گوشی تلفن
خداحافظ های شیشه ای
به ملاقات و خیس ترین جمعه
که زاده خواهم شد من بار دیگر سرزمینی بی عنکبوت و مگس
بی شیشه
بی تلفن
-بیژن نجدی-
۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه
عمه خانوم
پَسِ پلکهایم درد میکند. از بس که به دست هایش زُل زده بودم. شوری که می آمد زخم های روی صورتم بیشتر می سوخت.
۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه
هی تِسلی!
وقتی می پرسی یعنی باید نوشت. دروغ نگفتم که نمی دانم. من فقط باور کرده ام فاجعه قرار نیست جایی دور و دیر اتفاق بیافتد. فاجعه همین روزگار ماست. می ترسم تِسلی می فهمی؟ ترسیده ام از روزهایی که کابوس ها روی پوستم، توی چشم هایم راه می رفتند و می خزیدند در جانم. چیزی عوض نشده. اما انگار مصرم بخشی از این حافظه کلمه نشود.
گفتم که، ناتوانی از کلمه شدنشان نیست، ناامنی حضورشان است. انگار وقتی این حروف بهم می چسبند، اتفاق می افتند. من از تسلسل بلاهت آور این همه اتفاق خسته ام. این روزها میلم بیشتر به ندانستنش است. مثل اینکه نمی خواهم بدانم نوک سینه ام به یاد اوست که گز گز می کند یا یاد او قرار است فراری ام دهد از مرزهای ممنوعه ی تن آن دیگری.
آخ تِسلی جانکم، گاهی دلم می خواهد بد باشم و پر از اشک. نهیب میزنم که هی جمعش کن! تن نده به پتیارگی روزگار. می دانی حتی یادم نیست (تو بخوان نمی خواهم یادم باشد) که مقاومت می کنم که این همه اشک ها خفه ام کنند. فلج شده ام تسلی... برایم دو نقطه و یک پرانتز که حالا از صدقه سر تکنولوژی می شود یه گردالی زرد با دو نقطه ی افقی و یک پرانتز باز رو به بالا زیرش، می فرسد و غلط املایی ام را. نه برعکس. اول غلط و بعد اسمایلی... خسته ام از این همه صورتک های صفر و یکی.
موهایم سفید تر شده تسلی. نگاهشان که می کنم انگار رنج دوران است. بالاخره چیزی دارم که دوستش داشته باشم. این چندین تار سفید را و دو و هشتی را که کنار هم می نشینند. دلم همیشه برایت تنگ می شود. راستی کاش به تو گفته بود که دلش برایم تنگ می شود تا تو وسط همین شب های جهنمی یادم می انداختی که: "هی خره! دلش برات تنگ می شه." تا من لابه لای شعر ها آواره ی کلمات نمی شدم.
تا فردا صبر می کنم. فردا یادش جایی تکیه تکیه جا می ماند. این را می دانم.
تا فردا صبر می کنم. فردا یادش جایی تکیه تکیه جا می ماند. این را می دانم.
اشتراک در:
پستها (Atom)