۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

ترجمه ی کوتاهی از آنا آخماتوا

... 
شاهدان آنچه رخ داد،  مرده اند،
هیچکس با ما خاطره ها را مرور نمی کند
هیچ کس با ما نمی‎گرید. سایه ها می روند و محو می شوند.
اجازه نداریم از آنها بخواهیم وارونه شوند،
که وحشت مارا فرا خواهد گرفت: آنها بازمی‎گردند.
یک روز بیدار می‎شویم و می فهمیم،
ما راه را ازیاد برده ایم،
و به سوی هر خانه ای می دویم
نفس زنان از شرم و خشم،
اما همان گونه که اغلب در رویا اتفاق می افتد
همه چیز جور دیگری است:
آدم ها، چیزها، دیوارها.

آنا آخماتووا

"Die Zeugen dessen, was geschah, sind tot,
Und niemand tauscht mit uns Erinnerungen
Und weint mit uns. Die Schatten gehen und schwinden.
Nicht dürfen wir sie bitten umzukehren,

Denn furchtbar träf uns, kehrten sie zurück.
Einmal erwachten wir, und wir erkennen,
Daß wir den Weg dorthin vergessen haben,
Und laufen, atemlos vor Scham und Zorn,
Zu jenem Haus, -doch wie so oft im Traum -
Ist alles anders: Menschen, Dinge, Mauern."
Anna Achmatova




۱۳۹۳ مهر ۱۱, جمعه

مُردَم؛ آن قدر که جان نداشتم.

کجا بود که همه چیز تمام شد و من جا ماندم؟
تمام بندهایم پاره پاره می شوند. درد به درک، دندان هم درد می گیرد، ترس از وصل نبودن به هیچ چیز، چشم هایم را متورم می کند.
حتما این خودم بودم که تمام شده بودم. جایی مرده بودم و فقط یادم نمانده است. تقصیرهیچ کس نیست. مقصر حافظه ی من است.
من حتی "خونه ی مادربزرگه" را هم به یاد ندارم. مخمل زبر است و صورت مادربزرگه ترسناک. پفک نمکی ها شیرین و تی‎تاپ شور.
همه می دانستند. خودم دیرتر از همه فهمیدم. من جایی خیلی دورها مرده بودم. بدون لالایی به زبان مادری ام.

۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

ازحلق‎ام گریه می‎کنم

لعنت به تو
لعنت به تو که هنوز هم ، وقتی/جایی از دست‎ام در می‎رود و یادت می‎زند به کله‎ام، می‎شکنم. لعنت به تو. لعنت به تو که هنوز هم، وقتی به یادت می‎آورم، از همه‎ی جهان می‎ترسم. می‎شکنم از این همه هراس و بی‎اعتمادی که تو رویِ جفت مردمک‎هایم کاشتی. با همان انگشتان بلند که گاهی در خواب‎هایم شبیه چوبه‎ی دار می‎شوند. لعنت به تو که هنوز بی کابوس می خوابی.
لعنت به تو

۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

"خونه ی ما"

هنوز
میان جهنم دست هایش گیر کرده ام.








۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

چراغ روشن

می دانستم آخرش بد خِر خودم را می گیرد. دیگر فقط کلمه نیست: گریپاچ کردم.
 فلَش بَک. خیلی بَک. آنقدر که دیگر نترسم اصلا. که هیچ خاطره ای ذهن ام را نخاراند. باز هم بَک بَک بَک لطفا.

روبرویم گلبول های سفید و قرمز به جان هم افتاده اند. چه جنگ احمقانه ای. مردن حوصله ام را سر می برد هرچند حتی فکر کردن به مرگ هم، تحمل بلاهتِ زندگی را راحت تر می کند.

این چند شب مطمئن شدم، دوست دارم با چراغ روشن بمیرم. نورِ زردی که سقفی نباشد. و بعد به زبان مادری ام لالایی گوش کنم.




۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

أهــــــــــــــواك

در حیاط تیمارستان قدم می زدم که یادم افتاد: "قطار نبود پشت سرش بدم، اوج که می گرفت ترسیدم"
با خودکار تمامش را روی دستم  نوشتم و با ماژیک سیاه اش کردم. آن روزها فقط به "ابراهیم" و "سیاووش" فکر می کردم. اسم تو را هم با ماژیک سیاه کرده بودم روی دستِ چپ ام. یادم نیست ابراهیم میانه ی آتش بود یا سیاووش چاقو به دست به سمت گلوی تو می آمد. من روی یک چشم ام آتش گذاشته بودم و روی چشم دیگرم خنجر. بعد با ماژیک سیاه اش کرده بودم... 
این روزها لب هایم را می گذارم روی چشم هایت که داغ است و پر از ستاره.

مقصد، فرانکفورت

نگفته بودم
که سیاوشی نبود، من گُر گرفته بودم
دسته گلی برای تو
نگفته بودم، همیشه دیر می‎رسم
برگرد
آتشی که گذاشتی، رد شدم
دل ام سوخته، شرمنده از امتحان
سودابه ای نبود
سیاوشی که خون‎اش آبرو داری کند

من جرات ندارم شاهنامه بخوانم
برگرد
پیش از آن که زمین از سر هوس بلند شود
از شیشه ی هواپیما دست تکان بدهی
و برای همیشه
جایی میان نقشه‎های جغرافیا دنبال‎ات بگردم
گفتن ندارد
اما قطار نبود پشت سرش بدوم
اوج که می گرفت ترسیدم
برایم شاهنامه بفرست
تهمتنی که از ارتفاع نترسد
یک قوطی قهوه‎ی برزیلی اصل
و عطر تن‎ات را پاکت کن
و جرات بوسیدن‎ات را میان جمع
زودتر برگرد
اتفاقن دو روز است 
سایه‎ام را جمع کرده‎ام
و منتظرم
که بادی تو را بردارد
دور سرم بچرخاند
سرگیجه‎ای که پیش چشم همه ببوسم‎ات.

محمد طلوعی