امروز شروع کردم به "بافتنی" بافتن. با خاله کاموا و میل بافتنی خریدیم. رنگِ کاموا خیلی جدی و خسته نارنجی است. قرار است بِشود یک شالگردن. جنس اش زیر انگشت هایم شبیه سیم های ویولون است. چشم هایم دست های خاله را دنبال می کنند. من یاد گرفته ام که چند روز در سال خواب های خوش ببینم. خواب هایی که بوی کُلُمپِه یِ داغ و عروسکِ پارچه ای نم گرفته می دهند. من یاد گرفته ام خواب هایم را هورت بکشم. خواب ها اگر در یک چیز مشترک باشند، آن لحظه ی جدایی از رویاست. اتفاق می افتد. خواب های من این روزها با صدای تانک درهم می شکنند. گاهی هم مثل امروز صبح ، کنار راه آهن شهر و مشرف به رودِ دوست داشتنیِ راین، بوی استفراغ می گیرند.
پ.ن.یکم: باید اعتراف کنم هفت سال تمام پاییز را ندیده بودم. آخرین پاییز را در کوچه ی هفتم جا گذاشتم. امروز کوچه ها اسم ندارند دیگر. یادم باشد از پاییز نود، تنبور، ژوژو، شبگردی، برگ های زرد و خیابان های مه گرفته با نور زرد و نارنجی بنویسم و مین هایی که با هر برگ کوچک زرد، بالابلندی بازی کردن را می کند امر محال؛
پ.ن. برای تو: روی کاناپه لم داده بودم با میل هایی که می لولید لایِ کاموایِ دوست داشتنی ام. شبیه آرشه. نارنجی چقدر به تو می آید، حتی وقتی پلک هایت بلرزد؛
پ.ن.یکم: باید اعتراف کنم هفت سال تمام پاییز را ندیده بودم. آخرین پاییز را در کوچه ی هفتم جا گذاشتم. امروز کوچه ها اسم ندارند دیگر. یادم باشد از پاییز نود، تنبور، ژوژو، شبگردی، برگ های زرد و خیابان های مه گرفته با نور زرد و نارنجی بنویسم و مین هایی که با هر برگ کوچک زرد، بالابلندی بازی کردن را می کند امر محال؛
پ.ن. برای تو: روی کاناپه لم داده بودم با میل هایی که می لولید لایِ کاموایِ دوست داشتنی ام. شبیه آرشه. نارنجی چقدر به تو می آید، حتی وقتی پلک هایت بلرزد؛
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر