۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

رویِ انگشت‌هایم سُر خورد؛

فرو می روم در صندلی چوبی سفت. می خواهم با چیزی یا چیزی با من تصادم کند. دیروز سرم از دیوار رد می شد. همه چیز از انگشت هایم شروع شده بود. بند اول، دوم... فک می کردم دل ام برای مچ ام تنگ شود. زیر عدسی هایم قاشق انداختم. همه چیز از همه چیز رَد می‌شد. دست می بردم تا چشم هایم را نگه دارم. ابرهای کنار هواپیما صدای سوت قطارهای قدیمی را زمزمه می کردند.

هیچ نظری موجود نیست: