۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه
۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه
درخت خرمالو،گورستان ماشین ها

قبل از آن که فوت ام کنی وسط اقیانوس، مشتِ چپ ام را بازکن. قلبت را بوسه باران در مشت ام نگه داشته ام. حتی اگر مرده باشم.
حالا بازی از آخر. من چشم هایم را می بندم. تو فکر کن مُرده ام. چشم هایم را ببوس. قول می دهم زنده شوم.
کفش های تو را می پوشم. روی دست هایم میروم تا جنگل های دور. برایت توت می چینم. حالا نوبت توست. آرام دراز بکش روی تخت. از دست های من روی اندامت نترس. چشم هایت را ببند. دهانت را آرام باز کن. برایت توت آورده ام. من چشم هایت را می بوسم. نگاه کن! سینه ات ستاره باران نیست؟
۱۳۹۲ آبان ۱۱, شنبه
زیر زمین
سرم گیج می رود. شاید چون به جای هوا همیشه سر به زمین بودم. فکر می کنم من هیچ وقت روی زمین راه نرفته ام.
همه ی جاده ها زیر زمین بودند وقتی من از آن ها می گذشتم. کنارم پر بود از جنازه و خاکستر. من از آن ها نمی ترسیدم. آرام باهم سفر می کردیم. گاهی حتی از ترس، وقتی همه چیز تاریک بود، دست های هم را می گرفتیم.
فکر می کردم پاییز که تمام شود، من هم یا روزهایم را تمام کرده ام یا خودشان کپک می زنند و می ریزند. شاید هم بال درآورند و بروند روی زمین.
- لب ام خون می آید. گازش می گیرم تا بیشتر درد بگیرد. شاید اشک های خشک شوند از درد زیاد.
دراز می کشم. دوباره بلند می شوم. محکم تر خودم را پرتاب می کنم. شاید زمین سوراخ شود. من روی زمین پاهایم نمی بینند. می خواهم برگردم کنار دست های آن ها.
همه ی جاده ها زیر زمین بودند وقتی من از آن ها می گذشتم. کنارم پر بود از جنازه و خاکستر. من از آن ها نمی ترسیدم. آرام باهم سفر می کردیم. گاهی حتی از ترس، وقتی همه چیز تاریک بود، دست های هم را می گرفتیم.
فکر می کردم پاییز که تمام شود، من هم یا روزهایم را تمام کرده ام یا خودشان کپک می زنند و می ریزند. شاید هم بال درآورند و بروند روی زمین.
- لب ام خون می آید. گازش می گیرم تا بیشتر درد بگیرد. شاید اشک های خشک شوند از درد زیاد.
دراز می کشم. دوباره بلند می شوم. محکم تر خودم را پرتاب می کنم. شاید زمین سوراخ شود. من روی زمین پاهایم نمی بینند. می خواهم برگردم کنار دست های آن ها.
"خاک هایتان کجاست ؟"
پدر من دست هایی داشته از جنس آفتاب. خودم با همین دو چشم تا به تایم دیدم. بی عینک. ساعت ها به عکس هایش که نه به دست هایش خیره شده تا دیدم. می خواستم دوستش نداشته بام، دل ام برایش تنگ نشود، هر چند هیچ وقت نبوده که دل ام برای حضوری از گذشته ی مشترکمان قنج برود. اما پدرم برای من تمام کلمه هایی بود که جهان ام را می ساخت. او بود و فقط برای همین است که دل ام برایش تنگ و تنگ و تنگ تر می شود.
"خاک هایتان کجاست ؟"
- شهيدزاده اكبری -
نامهای تان را روز نامه فرياد كرده است!
ارچند شك شهادت تان
سي سال آب جان مان را خشك كرده بود
و عيد ها در هيچ لباس رنگي
احساس راحتی نمی كرديم.
محرم و عاشورا نذر
شب های جمعه دعا
گوسفند ها را برای تان قربانی كرديم
تا سلامت برگرديد!
چشم های مان از كابل تا مسكو
تمام خبرهای ارتش سرخ را يك به يك می خواند
شوروی سقوط كرد
پيمان ورشو از هم پاشيد
اما چشمهاي ما هنوز ردياب نام های تان
در روز نامه ها بود.
ما راديو را فقط براي نامهای شما
گوش می كرديم!
دسته های گل را كجا بكاريم
خاكهای تان كجاست؟!
و خون های تان
در كدامين خاك نا پيدا جر زده است؟!
بسوی كدام قبله خوابيده ايد؟
شهيد بی مزار نمي شود!
اين بار نوبت از شماست
از قتلگاه تان فرياد سر دهيد!
عقده های سی ساله ی مان را
بر كدام گور بی نشان خالی كنيم
و نامهای تان را بر لوحه سنگ كدامين خاك بنويسيم؟!
اشك چشمان مان را نه
خون جگر های مان را كجا بريزيم؟!
آه ای روزنامه ها
اين را هم بنويسيد
و نشر كنيد
كودكان شهر ما پس از سي سال يتيم می شود.
* ( بیاد شهدای سالهای ١٣٥٧ و ١٣٥٨ افغانستان )
۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه
سختی مردن
می دانی، آدم ها روزهای جمعه می میرند. بعد تمام هفته نقش زنده ها را بازی می کنند.
فقدان تمام ترس اش در دیگری است.
من هیچ وقت از مرگ نمی ترسیدم. همه ی هراس من از رسیدن به مرگ بود.
با چشم های بسته نمی شود مرد و این تمام سختی مردن است. این که باید چشم هایت را باز نگه داری تا ببینی. همه چیز را ببینی. بعد دست ها هستند که محکوم اند به لمس کردن.
رویا که همیشه است. خود مرگ هم یک رویاست. امید لمس رویاست . وقتی سیاه رنگ شود، دستت را می دهد به دست مرگ. مرگ خاکستری است.
من دوست دارم به زبان مادری ام بمیرم.
فقدان تمام ترس اش در دیگری است.
من هیچ وقت از مرگ نمی ترسیدم. همه ی هراس من از رسیدن به مرگ بود.
با چشم های بسته نمی شود مرد و این تمام سختی مردن است. این که باید چشم هایت را باز نگه داری تا ببینی. همه چیز را ببینی. بعد دست ها هستند که محکوم اند به لمس کردن.
رویا که همیشه است. خود مرگ هم یک رویاست. امید لمس رویاست . وقتی سیاه رنگ شود، دستت را می دهد به دست مرگ. مرگ خاکستری است.
من دوست دارم به زبان مادری ام بمیرم.
۱۳۹۲ مهر ۲۳, سهشنبه
فقدان - Discovery your Absence in 2 minutes
.nothing is so fearsome like the absence
.moon escapes me
۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه
دردِ آمپول و صدای ویز
وقتی شیشه های پیکان سفید مامان بالا بود، یک صدای ویز ممتد در فضای بسته ی ماشین می پیچید. چهارم یا پنجم دبستان بودم. نواری از شاملو در ماشین می خواند. برای من تنها دلیل دل سپردن به صدای خراشیده ی مرد توی نوار، فرار از صدای ممتد ویز بود. بعضی از شعر ها ترسناک بود. "در این جا چهار زندان است". بعضی ها را اصلن نمی فهمیدم و بعضی ها فقط نقش پارازیتِ روی صدای ویز را داشتند. در این میان حکایت سالِ بد، سال باد، تسکین دهنده بود. انگار زیر آوارِ آن همه ترس و دلهره یکهو کسی آرام و مهربان از پشت بغلت کند. امروز که تمام وقت با دلهره به رویایِ مهربانِ دست هایش فکر می کردم و جای درد آمپول ها را به عمد فشار می دادم تا صدای ویز را کمتر حس کنم، کسی بلند در گوشم می خواند: که میگوید «مأیوس نباش»؟ ــ
زیر باران برگ های زرد خیابانِ کارگران جنسی، که دست بر قضا شبیه خیابان ولی عصر هم هست، راه رفتم. پاهایم را کشیدم روی زمین و قلبم را فشار دادم و سعی کردم هر کلمه را بار دیگر به یاد بیاورم: من بد بودم اما بدی نبودم.
مهم نیست که من همه ی "امید" هایم را کشتم یا رنگ سیاه پاشیدم رویش، اما یک ماشین قراضه، مامان و یک عصر در بلوار کشاورز، یعنی امشب باید خودم را آرام گول بزنم.
دوباره خواندمش.
نگاه کن
۱
سالِ بد
سالِ باد
سالِ اشک
سالِ شک.
سالِ اشک
سالِ شک.
سالِ روزهای دراز و استقامتهای کم
سالی که غرور گدایی کرد.
سالِ پست
سالِ درد
سالِ عزا
سالِ اشکِ پوری
سالِ خونِ مرتضا
سالِ کبیسه…
سالی که غرور گدایی کرد.
سالِ پست
سالِ درد
سالِ عزا
سالِ اشکِ پوری
سالِ خونِ مرتضا
سالِ کبیسه…
۲
زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گمشده آزادند
آزاد و پاک…
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گمشده آزادند
آزاد و پاک…
۳
من عشقم را در سالِ بد یافتم
که میگوید «مأیوس نباش»؟ ــ
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گُر گرفتم.
که میگوید «مأیوس نباش»؟ ــ
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گُر گرفتم.
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک، خوب است.
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک، خوب است.
□
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سالِ بد دررسید:
سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا
سالِ تاریکی.
و من ستارهام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سالِ بد دررسید:
سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا
سالِ تاریکی.
و من ستارهام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.
تو خوبی
و این همهی اعترافهاست.
من راست گفتهام و گریستهام
و این بار راست میگویم تا بخندم
زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود.
من راست گفتهام و گریستهام
و این بار راست میگویم تا بخندم
زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود.
۴
تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همهی حرفهایم شعر شد سبک شد.
عقدههایم شعر شد سنگینیها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش را خواند
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبیها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبیها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست، بزرگترین اقرارهاست. ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همهی حرفهایم شعر شد سبک شد.
عقدههایم شعر شد سنگینیها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش را خواند
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبیها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبیها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست، بزرگترین اقرارهاست. ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.
۵
دلم میخواهد خوب باشم
دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم
دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم
نگاه کن:
با من بمان!
با من بمان!
۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه
so Completely unhealable
چرا یکی پیدا نمی شه بیاد بیدارم کنه، بگه:
-همش کابوس بود. بیدار شو. تو اصلن هیچ وقت زنده نبودی...
۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه
ترجمه ی دو شعر از مارینا سوِتایِ وا
از ساعت چهار تا هفت صبح
درقلب ام، همان گونه که در آیینه هم، یک سایه است
سایه ای تنها مانده، حتی در میان آدم ها...
روز به آرامی مجهز می شود
از ساعت چهار تا هفت صبح!
من به هیچ انسانی نیاز ندارم -آنها دروغ میگویند
و در هنگام شفق بی رحم می شوند.
من می توانم گریه کنم. هنگام خ
واب
انگشتان با دستمال در مجادله اند.
به من توهین کن -میبخشماَت،
اما خواهش می کنم، من را نرنجان!
-من اندوه بیپایانی را حس میکنم
از ساعت چهار تا هفت صبح.
***
تو نخواهی توانست من را تعقیب کنی:
هیچکس نتوانسته است بهار را ممنوع کند!
تو شهامت لمس کردن من را نداری:
من در خواب بیش از حد به نرمی آواز میخوانم!
تو نخواهی توانست من را در کلمات بگنجانی:
نام من، آبِ میان لبهاست -و خاموش!
تو نخواهی توانست من را ترک کنی:
در باز شده است -و خالی خانه ی توست.
درقلب ام، همان گونه که در آیینه هم، یک سایه است
سایه ای تنها مانده، حتی در میان آدم ها...
روز به آرامی مجهز می شود
از ساعت چهار تا هفت صبح!
من به هیچ انسانی نیاز ندارم -آنها دروغ میگویند
و در هنگام شفق بی رحم می شوند.
من می توانم گریه کنم. هنگام خ
واب
انگشتان با دستمال در مجادله اند.
به من توهین کن -میبخشماَت،
اما خواهش می کنم، من را نرنجان!
-من اندوه بیپایانی را حس میکنم
از ساعت چهار تا هفت صبح.
Von vier Uhr bis sieben
Im Herz, wie im Spiegel, ein Schatten,
Auch unter den Leuten – alleine geblieben …
Der Tag geht nur langsam von statten
Von vier Uhr bis sieben!
Ich brauch keine Menschen – sie lügen
Und werden grausam bei Dämmerung.
Ich könnte weinen. Zur Schnur
Haben die Finger das Tüchlein gewrungen.
Beleidigst du mich – ich verzeih,
Doch bitt ich, mich nicht zu betrüben!
– Ich spüre unendliche Traurigkeit
Von vier Uhr bis sieben.
Auch unter den Leuten – alleine geblieben …
Der Tag geht nur langsam von statten
Von vier Uhr bis sieben!
Ich brauch keine Menschen – sie lügen
Und werden grausam bei Dämmerung.
Ich könnte weinen. Zur Schnur
Haben die Finger das Tüchlein gewrungen.
Beleidigst du mich – ich verzeih,
Doch bitt ich, mich nicht zu betrüben!
– Ich spüre unendliche Traurigkeit
Von vier Uhr bis sieben.
***
تو نخواهی توانست من را تعقیب کنی:
هیچکس نتوانسته است بهار را ممنوع کند!
تو شهامت لمس کردن من را نداری:
من در خواب بیش از حد به نرمی آواز میخوانم!
تو نخواهی توانست من را در کلمات بگنجانی:
نام من، آبِ میان لبهاست -و خاموش!
تو نخواهی توانست من را ترک کنی:
در باز شده است -و خالی خانه ی توست.
Du wirst es nicht schaffen, mich zu verjagen:
Den Frühling zu bannen, hat keiner geschafft!
Mich anzufassen, wirst du nicht wagen:
Viel zu zärtlich sing ich im Schlaf!
Du schaffst es auch nicht, mich in Worte zu fassen:
Mein Name ist Wasser den Lippen – und aus!
Du wirst es nicht schaffen, mich zu verlassen:
Die Tür ist geöffnet – und leer ist dein Haus!
Den Frühling zu bannen, hat keiner geschafft!
Mich anzufassen, wirst du nicht wagen:
Viel zu zärtlich sing ich im Schlaf!
Du schaffst es auch nicht, mich in Worte zu fassen:
Mein Name ist Wasser den Lippen – und aus!
Du wirst es nicht schaffen, mich zu verlassen:
Die Tür ist geöffnet – und leer ist dein Haus!
۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه
انگشتِ سبابه ام زیر تبر
انگشتم را گذاشتم زیر تبر.
من از روزهای بد می ترسیدم. برای همین هیچ وقت پیانو نزدم.
حقیقت این است که من انگشتم را لای تبر نگذاشتم. من همیشه رویای داشتم.
به او مطمئن بودم. دست هایم را گذاشتم در دستانش و فرو رفتم. از لابه لای انگشت هایش فرو رفتم تو.
چشم هایم را که باز کردم خون همه جا را پر کرده بود. دیدم انگشت ام زیر تبر مانده. دست های او هم دیگر نیست.
یادم نیست کی سلاخی ام کرد، یا اصلن او بود که داشت در خواب با تبر دنبالم می کرد یا جن های گورهای دسته جمعی بودند که مثل ملخ حمله کردند به تمام رویاهایم.
هر چه هست، من دیگر هیچ وقت دیگر هم نخواهم توانست پیانو بزنم. پیانو را گذاشتم برای او و رفتم در آب سرد اقیانوس ها شنا کنم. بی انگشت.
من از روزهای بد می ترسیدم. برای همین هیچ وقت پیانو نزدم.
حقیقت این است که من انگشتم را لای تبر نگذاشتم. من همیشه رویای داشتم.
به او مطمئن بودم. دست هایم را گذاشتم در دستانش و فرو رفتم. از لابه لای انگشت هایش فرو رفتم تو.
چشم هایم را که باز کردم خون همه جا را پر کرده بود. دیدم انگشت ام زیر تبر مانده. دست های او هم دیگر نیست.
یادم نیست کی سلاخی ام کرد، یا اصلن او بود که داشت در خواب با تبر دنبالم می کرد یا جن های گورهای دسته جمعی بودند که مثل ملخ حمله کردند به تمام رویاهایم.
هر چه هست، من دیگر هیچ وقت دیگر هم نخواهم توانست پیانو بزنم. پیانو را گذاشتم برای او و رفتم در آب سرد اقیانوس ها شنا کنم. بی انگشت.
۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه
Somos un sueño imposible;
دیشب انگار پذیرفته باشم، گذاشتم صدای چاولا وارگلس مثل دست های عاشقانه ای که مادرانه اند و حامی، در برم بگیرند و من آرام زمزمه کنم ما یک رویای ناممکن بودیم. بعد یکهو یادم می آید من و تو می خواستیم از جهان ناممکن ها باشیم. خوب پس چرا تو نیستی هر چقدر قرار بوده باشد که "ما" ناممکن باشیم؟ بدن ام در هم می پیچد، استخوان هایم از این همه تنهایی متحیر می شوند. هر چه بیشتر صورتم را توی مبل فشار می دهم صدای مویه هایم بلندتر می پیچد توی گوش ام.
ساعتی طول می کشد تا دوباره به بدن ام مسلط شوم. اخم کنم و تن خمیده ام را مجبور کنم روی مبل بنشیند.مبهوت دور و برم را نگاه می کنم و فقدان تو یک هو مثل پتک می خورد توی سرم. "دوست داشته نمی شوم" مهربانانه ترین فرمول بندی این معادله است. مجهول.
دوبال ِ قرض گرفته از یک کلاغ. زندگی از بالا شبیه یک مستطیل است. انگار نه انگار که این همه مصیبت این جا باشد. با موچین غده ی سرطانی پیدا می شود. نحسی این زندگی یک تکیه بود. آن قدر کوچک که با موچین برداشته شد. با یک فشار کوچک، شبیه جوش های سر سیاه، انگار نه انگار که روزگاری بوده. حالا زندگی بهتر می شود. استریل می شود از همان تکیه. تکیه پرتاب می شود به گورستان ماشین ها که همه کنار هم مرده اند. دوبال به کلاغ پس داده می شود. آسمان قرار است آبی شود. "تکیه" به بیرون پرتاب شده/خواسته نشده است.
حقیقت این است که تو نیستی و حرفی هم نمی ماند. راستش همین حالا هم نمی دانم چرا دارم این "نامه" را برایت می نویسم. فقط احساس می کنم تنها راه نجاتم از صدای ممتد زاری در گوشم نوشتن برای توست و همین امیدوارم می کند. هر چند امید های من همه سیاه پوش و نقطه های این نوشته همه ماخولیا وار سردرگم اند و من همان تکیه ی آواره ی دور انداخته شده باشم که قرار است عدم اش آسمانی را آبی کند.
حالا بیا فکر کنیم چای دم کشیده باشد. بخارش از لوله ی قوری بیاید بیرون و من محو تماشای دست های تو باشم که قوری را نوازش می کنند. استکان ها را تکان می دهند. وسط این همه رنگ و نور، جایی که حوض هم داشته باشد با ماهی های قرمز. حوض هم به دریا راه داشته باشد. آن وقت تو کنار حوض ِ آبی برای من چای بریزی، من محو دست های تو شوم و پاهایمان را باهم فرو کنیم در حوضی که قرار است به دریا راه داشته باشد. دو ماهی روی پاهایمان قل بخورند. آفتاب هم در حال تابیدن باشد. حالا بیا فکر کنیم تو قوری و استکان ها را ول می کنی، نگاه من قل می خورد روی پوستت. دستهایت که محو تماشایشان شده بودم بپیچند دورم. لیز بخوریم توی حوض. ماهی ها قل بخورند روی ما و؛ نه! فکر کردن ندارد. بند کفش هایم را سفت می بندم.خانم گوگوش فرموده بودند: "جاده اسم منو فریاد می کنه". مواظبم که بند کفش هایم را دور گردنم نبندم. یک اشتباه لپی ساده.
من وقتی نوجوان تر بودم یک بار دستهایم را در باغچه کاشتم. فکر می کردم سبز می شوند. هیچ وقت در هم نیامدند. مادربزرگم گفت باید لوبیای سحرآمیز را بکاری نه دست هایت را و من دنبال سنگی می گشتم که اندازه ی مشت ام باشد. پیدایش که کردم اشتباهی قورتش دادم. برای همین همیشه از گلویم سنگ پرتاب می شود. من حواس پرتم. این بار حواسم را جمع کرده ام که هر طور شده بند کفش را دورِ پایم ببندم.
خب رویابافی بس است. تو خوب می دانی که من چقدر خیالبافم. می توانم ساعت ها برایت ببافم و بریسم. اما تو نیستی. و این شبیه چراغ راهنمای ماشین های وسط اتوبانی پر از خروجی، وقیحانه به من چشک می زند. راستش روزهای اول سمتش حمله می کردم. اما انگار یکی از ما از دیگری رد شود مثل روح و بعد ماشین های وسط اتوبان نواب بودند که از رویم رد می شدند. نمی دانم کداممان نقش روح را بازی می کردیم. من یا آن چراغ چشمک زن وقیح که وطیفه اش در جهان هستی را یادآوری فقدان تو تعریف کرده بود. در هرحال موفق شدم جنازه ام را به گوشه ی اتوبان بکشم. اما توی چشم هایم خالی شده بود. دنیای عجیبی شده. ترجيح مي دهم منطق بازي اش را نفهمم و همچنان براي چندمين بار شوك زده و شوربخت شوم، درست عين اولين بار و يادم رود زمان وقيحانه مي گذرد و آدم ها دوست دارند از روي هم بگذرند، مثل ماشين هاي اتوبان نواب كه از روي تمام ما رد مي شوند. هر چند تن ام ديگر آنقدر مثله شده باشد كه ديگر اصلن آغوشش را نخواهد. حالا من هم به چراغ راهنمای ماشین هایی که وقیحانه چشمک می زنند، چشمک می زنم. پلک که هنوز دارم.
۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه
لِزج
دل ام تير مي كشد. فردا با ه قرار داريم...
احساس مي كنم در ميانه ي راه يك چاه ، رو به انتهايي كه ترسناك است و لزج ايستاده ام. دست هايم سر شده و چنگ هايم هي فشار مي دهند درون سنگ ها يا شايد فقط خيال مي كنم كه دارم چيزي را چنگ مي زنم. شايد چند وقت قبل همه چيز واقعن رها شده بدون اين كه من هيچ جايي از اين معامله ي بي انصاف باشم. دارم سر مي خورم. من مشكل اين جهان بي تو را فهميدم، با همه غريبه ام. انگار هيچ چيزش من را به هيچ جهان هم وصل نمي كند. و انچه مي ترساندم همين است. يعني تو هم غريبه اي؟/بودي؟ يعني همه ي اميد من به جهان به هيچ بود؟ من مي ترسم، از اينكه همه جا بوي مرگ بدهد به جاي اقاقيا... بوي تيمارستان و كافور
۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه
وسوسه ی مرگ و ال اس دی
صبح بیدار می شوی و اول نمی فهمی چرا داری های های اشک می ریزی.
بی صدا اسمی را فریاد می زنی که نیست.
مسواک را فرو کردم در مستراح. او نمی تواند این قدر بد باشد. ناگهان یادم می آید که می شود. همه چیز ممکن است و همراهی دروغِ بزرگی بیش نیست. آن چند قدم باقی مانده ی روی پل صراط را خودت هستی که باید طی کنی. من وسوسه ی پرتاب را حتمن تاب نمی آورم. درست مثل او که اگر نبود تا به امروز را تاب نمی آوردم.
حضورش حتمن به مانند آن ستاره بود که قبل از انفجار جهان، می درخشد. کوتاه و موجز. بعد همه چیز تمام می شود.
من همیشه از تمام شدن می ترسیدم. به خاطر همین هم از مرگ می ترسم.
اما شاید گاهی فقط باید چشم هایت راببندی و خودت را پرتاب کنی. کجا؟
من از مردن می ترسم. از نبودِ تو که بوی مرگ می دهد می ترسم. من از این همه ترسی که دارم می ترسم.
ملخ ها روزهایم را مصادره کرده اند. یادآوری این که دیگر هیچ چیز متعلق به تو نیست، باید کار را راحت تر کند. مشام ام اماهمیشه حساس بوده است... من از بوی کافور، خاک، درختچه های نیمه سوخته می ترسم.
می خواهم خودم را پرتاب کنم در آغوش تو/کسی. این جا اما فقط دیوارهایی است که تنگ و تنگ تر می شوند. نگاه که می کنم می بینم انگار دستانِ تو در حال پرواز است. می خندی و تازه داری اوج می گیری. دل ام نمی آید این همه مرگ را با خودم پرت کنم در آغوشت. مرگ سنگین است و با پرواز غریبه. بوی خاک و کافور می هد. بوی من را...
بی صدا اسمی را فریاد می زنی که نیست.
مسواک را فرو کردم در مستراح. او نمی تواند این قدر بد باشد. ناگهان یادم می آید که می شود. همه چیز ممکن است و همراهی دروغِ بزرگی بیش نیست. آن چند قدم باقی مانده ی روی پل صراط را خودت هستی که باید طی کنی. من وسوسه ی پرتاب را حتمن تاب نمی آورم. درست مثل او که اگر نبود تا به امروز را تاب نمی آوردم.
حضورش حتمن به مانند آن ستاره بود که قبل از انفجار جهان، می درخشد. کوتاه و موجز. بعد همه چیز تمام می شود.
من همیشه از تمام شدن می ترسیدم. به خاطر همین هم از مرگ می ترسم.
اما شاید گاهی فقط باید چشم هایت راببندی و خودت را پرتاب کنی. کجا؟
من از مردن می ترسم. از نبودِ تو که بوی مرگ می دهد می ترسم. من از این همه ترسی که دارم می ترسم.
ملخ ها روزهایم را مصادره کرده اند. یادآوری این که دیگر هیچ چیز متعلق به تو نیست، باید کار را راحت تر کند. مشام ام اماهمیشه حساس بوده است... من از بوی کافور، خاک، درختچه های نیمه سوخته می ترسم.
می خواهم خودم را پرتاب کنم در آغوش تو/کسی. این جا اما فقط دیوارهایی است که تنگ و تنگ تر می شوند. نگاه که می کنم می بینم انگار دستانِ تو در حال پرواز است. می خندی و تازه داری اوج می گیری. دل ام نمی آید این همه مرگ را با خودم پرت کنم در آغوشت. مرگ سنگین است و با پرواز غریبه. بوی خاک و کافور می هد. بوی من را...
۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه
اشک های شُرشُری و پیتزای ماهی
بی خاطره شدم. تمام شدم.
خاطره های من همیشه از اندک سالی تجاوز نکرده یکهو پودر می شود و می ریزد وسط اقیانوس تا هیچ وقت دیگر حتی به یاد نیاورمشان. تا همچنان ماهی قرمز بمانم. با حافظه ای سه ثانیه ای.
حالا فقط آرام غم می خورم و اشک می ریزم.
اشک هایم تمام نمی شوند. سینه ام را پاره می کنند و صورتم را به در و دیوار می کوبند. غمگین ام بله.
فشار قلبم بالا و بالا می رود. چشم هایم در حدقه هایشان بی دلیل وول وول وول وول می خورند.
زبان ام می کوبد به سقف و دندان هایم اصرار عجیبی دارند همدیگر را خورد کنند. خشمگین ام بله.
امشب/صبح از آن مواقعی است که زمان ِ هچل هفت حضور نحس اش را مکررا یادآوری می کند. سعی می کنم آرامش ام را حفظ کنم و به شرشر این اشک های ابله پایان دهم. "باید بگذاری بگذرد". این دقیقا همان کاری است که با تقریب خوبی، هیچ وقت از عهده اش بر نیامده ام. به جایش سابیده شده ام.
خیلی سخت نبود، درست شبیه پنیری که رنده می کرد روی پیتزا، من را روی دست هایش بلند کرد و سابید. کبودی ها را هم ریخت دور. امیدوارم چیزه خوبی از کار درآمده باشد. من که هنوز دندان هایم برای خوردن پیتزا "سالم" نیست و تیزی های نان دهانم را پر از خون می کند. شما نوش جانت باشد و گوارای وجود. هر چند این دیوارها هیچ وقت تکان نخورند اما من مطمئنم روزی کوها وقتی شرشرشر اشک های ابله می ریزند، شهادت خواهند داد که روزگار ما بد بود.
![]() |
The Landmark Series-Stavanger-Norway |
حالا فقط آرام غم می خورم و اشک می ریزم.
اشک هایم تمام نمی شوند. سینه ام را پاره می کنند و صورتم را به در و دیوار می کوبند. غمگین ام بله.
فشار قلبم بالا و بالا می رود. چشم هایم در حدقه هایشان بی دلیل وول وول وول وول می خورند.
زبان ام می کوبد به سقف و دندان هایم اصرار عجیبی دارند همدیگر را خورد کنند. خشمگین ام بله.
امشب/صبح از آن مواقعی است که زمان ِ هچل هفت حضور نحس اش را مکررا یادآوری می کند. سعی می کنم آرامش ام را حفظ کنم و به شرشر این اشک های ابله پایان دهم. "باید بگذاری بگذرد". این دقیقا همان کاری است که با تقریب خوبی، هیچ وقت از عهده اش بر نیامده ام. به جایش سابیده شده ام.
خیلی سخت نبود، درست شبیه پنیری که رنده می کرد روی پیتزا، من را روی دست هایش بلند کرد و سابید. کبودی ها را هم ریخت دور. امیدوارم چیزه خوبی از کار درآمده باشد. من که هنوز دندان هایم برای خوردن پیتزا "سالم" نیست و تیزی های نان دهانم را پر از خون می کند. شما نوش جانت باشد و گوارای وجود. هر چند این دیوارها هیچ وقت تکان نخورند اما من مطمئنم روزی کوها وقتی شرشرشر اشک های ابله می ریزند، شهادت خواهند داد که روزگار ما بد بود.
۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه
من رویایی داشتم
![]() |
اما شبیه همان زبان بسته هایی شده ام که نگاهشان دو دو میزند میان چشمان و دستان ِ "یارو" وقتی قرار است کله شان را ببُرَد. هم با رضایتِ چشمانِ یاروغریبه اند و هم با قساوت دستان اش. خلاصه دل ام هوای چیزی را دارد که در هرحال از معنا تهی است. با آن "جا" که قرار بود روزی "بازگشت" باشد آشنایی زدایی شده و هیچ چیز نماده جز تصاویری موهوم، ترسناک و گاه وسوسه کننده.
-بازگشتای در کار نیست. تو در یکی از دورترین نقطه های تاریخ، همان وقت که دست تکان می دادی و چشمانت جایی را نمی دید، داشتی با "بازگشت" خداحافظی می کردی.
انگار باید همزمان بپذیرفت دیگر "آشنایی" نداری. قصه هایی که از گذشته تعریف کنی و با آن بخندی. "مناسبت" ای که برایش اشک هایت جاری شود یا چیزی را به یادت بی آورد. کلمه ها نه تلنگر خاطرهای هستند، نه حضورت را معنا می کنند و نه "بَرَره" وار انیفورمی به تنت می کنند تا با جایی احساس تعلق کنی.
اما هرچه باشد، هنوز خوب به یاد دارم "من رویایی داشتم". که این بار نه در بازگشت که در رفتن رقم می خورد. می خواهم بروم تا شاید "گل های نسرین"، جایی انتظار هم پیالکی ام را بکشند.
۱۳۹۲ تیر ۱۱, سهشنبه
Angelus on Angel
![]() |
Graffiti in Thessaloniki, Greece |
"A Klee painting named ‘Angelus Novus’ shows an angel looking as though he is about to move away from something he is fixedly contemplating. His eyes are staring, his mouth is open, his wings are spread. This is how one pictures the angel of history. His face is turned toward the past. Where we perceive a chain of events, he sees one single catastrophe which keeps piling wreckage upon wreckage and hurls it in front of his feet. The angel would like to stay, awaken the dead, and make whole what has been smashed. But a storm is blowing in from Paradise; it has got caught in his wings with such violence that the angel can no longer close them. This storm irresistibly propels him into the future to which his back is turned, while the pile of debris before him grows skyward. This storm is what we call progress."
- Walter Benjamin, Theses on the Philosophy of History (1940)
۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه
عكاس جنگي
عکاس جنگی؛ هیچ وقت نفهمیدم یعنی چی. مگه جنگ هم عکاسی داره؟ دنبال ثبت چه چیز می شه گشت تو چنگ؟
این کار فقط به درد اونایی می خوره که به فکر جنگ بعدی هستن
این کار فقط به درد اونایی می خوره که به فکر جنگ بعدی هستن
۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه
لوبیای سحرآمیز
سال بیش به خودم قول دادم "غمگین ام", "افسرده ام ", "بی حال ام" و خلاصه تمام مترادف هایش را بی خیال شوم. گنجه ای نداشتم, اما همه را ریختم در یک قوطی کبریت و برتش کردم جایی دور. چندی پیش سیگارِ خاموش به لب و حیران قدم می زدم که کنار جوی آب یک قوطی کبریت دیدم و چون بی آتش زنه بودم بازش کردم. یک عدد لوبیای قرمز و براق با یک چشم درشت سیاه خیره شد به من. فکر کردم اگر بکارمش توی کاسه ی فیروزه ای ام حتمن سحرآمیز خواهد شد. از آن روز شقیقه هایم تیر می کشد. نه اینکه غمگین باشم، نه! فقط به شکل غم انگیزی هر روز و دقیقه و ثانیه با یک تیک تاک ممتد و پایان ناپذیر خودشان را به زور به من یاد آوری می کنند. زمان از آن حماقت های ساخته ی دست بشر است که از آن متنفرم. امروز لوبیا را می ریزم در سطل زباله های بازیافتی و در کاسه ی فیروزه ای ام برای خودم آب دوغ خیار با کشمش درست می کنم. گور بابای لوبیای سحر آمیز.
۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه
ترجمه ی دو شعر از مارینا سوِتایِ وا
خاکسترِ
آمیخته به توت ها
عصبانی و
برافروخته بود.
برگ ها
سقوط کردند،
زندگی من
آغاز شد.
در نبرد
صدای
ناقوس
هر یکشنبه
به صدا در می آمد:
„یوحنای حواری“
تا امروز
به دندان گرفته بودم،
این بار می خواهم
خاکستر
درخشان و توت های تلخ را ببلعم.
16 آگوست 1916
مارینا سوِتایِ وا
Die Eberesche
Die Esche mit Beeren
War rötlich entflammt.
Es fielen die Blätter,
Mein Leben begann.
Im Streit lag
Hunderter Glocken Klang
An jenem Sonntag:
Apostel Johann.
Bis heute beiß ich
Und will gern verzehrn
Der glühenden Esche
Bittere Beern.
16. August 1916
War rötlich entflammt.
Es fielen die Blätter,
Mein Leben begann.
Im Streit lag
Hunderter Glocken Klang
An jenem Sonntag:
Apostel Johann.
Bis heute beiß ich
Und will gern verzehrn
Der glühenden Esche
Bittere Beern.
16. August 1916
Marina Zwetajewa
------------------------------------------------------------------------------
***
به مانند دست راست و چپ
روان ما با هم خویشاوند است.
ما به هم گره خورده ایم، گرم و بی بند و بار
درست مثل یک بال راست و یک بال چپ.
گردبادی بر می خیزد - و مغاکی می درخشد
از بال راست تا بال چپ.
ده جولای 1918
مارینا سوِتایِ وا
***
So wie die rechte und die linke Hand
Sind unsere Seelen einander verwandt.
Wir sind verbunden, warm und ungezügelt,
So wie ein rechter und ein linker Flügel.
Ein Wirbelsturm erhebt sich – und ein Abgrund blinkt
Vom rechten Flügel – bis zum Flügel links.
10. Juli 1918
Wir sind verbunden, warm und ungezügelt,
So wie ein rechter und ein linker Flügel.
Ein Wirbelsturm erhebt sich – und ein Abgrund blinkt
Vom rechten Flügel – bis zum Flügel links.
10. Juli 1918
Marina Zwetajewa
۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه
او مرده است
تنظیمات مغزی من به شکل غیر اردای آخر هفته ها اینترنت را تحریم می کند. منظورم از آخر هفته یک الی دو روز در هفته است که لزومن توالی مرسومی ندارند. امروز یکی از روزهای "ویک اند" ام محسوب می شد و با این که مطمئن بودم الالخصوص باز کردن فیس بوک در روز تعطیل نه فقط بد یُمن که نفرین شده است، مرتکب این حماقت شدم.
هر چند این بار فرقی هم نمی کرد. چون "مرگ" کلن فرقی نمی کند. نه گذشته و نه آینده ای دارد که بتوانی به آن چنگ بندازی.
اشتراک در:
پستها (Atom)