۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

انی رایت دهرا من هجرک القیامه

ریز ریز می شوم روی ریل های قطار.
سوت قطار امتداد شب است.
فی بعدها عذاب فی قربه السلامه
میل‌ها را سفت می چسپم. زیر ناخنم خیس می شود. "داره دَر می‌ره! داره دَر می‌ره!"
***
می دانی، هیچ کجا نه ایستاده بودم. حتی در دورترین جایِ جهان. یادت هست؟ کافه‌های آن شهر شلوغِ مرزی، ملاقات داری‌های هیچ روزی از هفته های من نبود.
***
قسم خورده بودم این بار، دست هایت را محکم تر فشار دهم تا نترسی و تمام خاک را با انگشت هایت وجب بزنی. راستش را بخواهی، من بودم که نرسیدم. اشتباه پیاده شده بودم. سوزن بان می گفت این جا قطارها سوت نمی زنند. من هم تمام روز رج می زدم. شب ها انگشت هایم را می بافتم. انگشت ها که تمام شد نوبت رسید یه چشم هایم. چشم هایم را با قاشق هورت کشیدم. قطار هم که سوت نمی کشید.
اشتباه پیاده شده بودم. ریل ها مهره های کمرم را می جویدند و هیچ هواپیمایی حتی از بالای سرم رد نمی شد.

***
یکی زیر، یکی رو. دستت رو شل کن؛

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

فیس بوک را که باز می کنم انگار وسطه یه اتوبان چهار بانده در آلمان که منطق ماشین هایش را فقط می شود به یورو حساب کرد، پهن می شوم روی آسفالت.
یادم هست قرار بود شعر بخوانیم تا جهان قابل تحمل تر شود. نشد. قبول کن. 

پارتیزان

پارتیزان‌ها در میانه‌ی پتیارگی جهان، جنازه‌های در رفت و آمدند. در ایستگاه‌های مترو سَنگر می‌گیرند. نارنجک‌ها اغلب در دستهایشان منفجر می شوند. درست لحظه ی کشیدن ضامن با دندان، نگاهشان گره می خورد. جایی به سیاهی مردمکی و .... بُمب...

 آن ها خیلی وقت پیش زندگی را در دو-دوی دو مَردُمَک، اِنتِحار کَرده اند. 

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

رویِ انگشت‌هایم سُر خورد؛

فرو می روم در صندلی چوبی سفت. می خواهم با چیزی یا چیزی با من تصادم کند. دیروز سرم از دیوار رد می شد. همه چیز از انگشت هایم شروع شده بود. بند اول، دوم... فک می کردم دل ام برای مچ ام تنگ شود. زیر عدسی هایم قاشق انداختم. همه چیز از همه چیز رَد می‌شد. دست می بردم تا چشم هایم را نگه دارم. ابرهای کنار هواپیما صدای سوت قطارهای قدیمی را زمزمه می کردند.

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

کاموا، پاییز و مین؛

امروز شروع کردم به "بافتنی" بافتن. با خاله کاموا و میل بافتنی خریدیم. رنگِ کاموا خیلی جدی و خسته نارنجی است. قرار است بِشود یک شال‌گردن. جنس اش زیر انگشت هایم شبیه سیم های ویولون است. چشم هایم دست های خاله را دنبال می کنند. من یاد گرفته ام که چند روز در سال خواب های خوش ببینم. خواب هایی که بوی کُلُمپِه یِ داغ و عروسکِ پارچه ای نم گرفته می دهند. من یاد گرفته ام خواب هایم را هورت بکشم. خواب ها اگر در یک چیز مشترک باشند، آن لحظه ی جدایی از رویاست. اتفاق می افتد. خواب های من این روزها با صدای تانک درهم می شکنند. گاهی هم مثل امروز صبح ، کنار راه آهن شهر و مشرف به رودِ دوست داشتنیِ راین، بوی استفراغ می گیرند.


پ.ن.یکم: باید اعتراف کنم هفت سال تمام پاییز را ندیده بودم. آخرین پاییز را در کوچه ی هفتم جا گذاشتم. امروز کوچه ها اسم ندارند دیگر. یادم باشد از پاییز نود، تنبور، ژوژو، شبگردی، برگ های زرد و خیابان های مه گرفته با نور زرد و نارنجی بنویسم و مین هایی که با هر برگ کوچک زرد، بالابلندی بازی کردن را می کند امر محال؛


پ.ن. برای تو: روی کاناپه لم داده بودم با میل هایی که می لولید لایِ کاموایِ دوست داشتنی ام. شبیه آرشه. نارنجی چقدر به تو می آید، حتی وقتی پلک هایت بلرزد؛

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

برای غَین که از این اسم بی‌زار بود؛

تولد تو؛ می دونی وقتی بهش فک می کنم یادِ چی می افتم؟ یه عصر پاییزی، یه جایی طرفای انقلاب و منوچهری و شوقِ ذوق چشمای تو وقتی شب، در اتاقت، کتابای شعر رو می ریختیم دورمون تا تولدتو یه جور دیگه جشن بگیریم. هنوز خیلی وقتا شعر که می خونم، با صدای توئه. امروز عصر، به یاد همون روزا، از روی هزار تا برگ زرد رَد شدم. یه کتاب برات گرفتم و به طعم گوجه پلو فکر کردم. دوست ندارم صداتو بشنوم وقتی نمی تونم از پشت هیچ شیشه ای تو چشمات زل بزنم. سختمه. نمی خوام رویای آغوشتو با صفر و یک های سایبری اخته کنم. غَین! هنوزم می گم، زمینه گرده و این یعنی به دیداره؛

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

صدایِ تانک‌ها کَریه است؛



نمی دانم دُکمه های کیبورد سفت شده اند یا انگشت هایِ من خط خطی؛ کنارِ همان پوستی که داشت کم کم باور می کرد، کلمات قرار نیست بوی سرب و جوهر بدهند.
انگار که نخواهی تن دهی... قورت می دهی به جایش و مهم نیست چقدر تیر بکشد یا تاول بزند... در میان صدای بمب هایی که این روزها از گوشم بیرون نمی روند و بوی باروت که به بالکن خانه ام تجاوز کرده است، ناخن شصت پای چپم زیر یک تانک جا ماند. 
حالا شقیقه هایم درد می کنند؛

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

سُرب

این روزها شقیقه‌هایم بویِ سُربِ داغ می‌دهند.

۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه

اَن


اَنش را درآورده اند. صبح که بیدار می شوی، هزار هزار چشم از آن سوی ویترین زل زده اند به دست هایت. آدم های تهوع آور. انقلاب هایشان هم بوی همبرگرهای مک دونالد را می دهد. شلوار پایین. کلیتوریس ام را می چسپانم به شیشه ی ضد گلوله ی این ویترینِ. بیا! حالا هی انگشت کنید! کج شد؟؟؟

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

حکایت روزگار ما

از سیاهیِ پلک پایین‌ام
صلیب‌‌های سربی شیاف می‎کنم
روزنامه‌ها بوی توت‌فرنگی می‌دهند

مگر می‌شود نشنیده باشی؟

زیرم خیس است؛ کمرم گرم می‎شود؛ روی کَپَل‎هایم داغ می شود؛

***
سرم روی پای تو بود و دست‎هایت که شقیقه هایم را گرفته بود. بوی نفس‎ات می‎رفت توی گوشم. "به یادت بیار ای هماره یاد"؛
تمام پارازیت ها می ریختند روی موج صدای تو. بغض بود ارتعاش تارهایی که می‎لرزیند توی گلویت؛
- آرام باش. الان ...تموم می ...شه...

***
صدای هق هق‌ام را خودم می‌شنیدم. می فهمی؟ می‌پیچید توی سرم. چنگ می انداخت به سلول‌هایم و ضجه می‌زد. پلک‌هایم روی هم فشار می‌آوردند نه برای هم‌خوابگی. خط زیر چشم‎ام می‌سوخت. می‌سوخت.

***
-طاقت بیار... تمام می‌شود...

***
تمام نمی‎شود این لعنتی در این همه رفت‌وآمدِ میان ران‌هایم، جایی میان کَپل‌ام، بر خراشیدگی واگینای دوست‌داشتنیِ چروکیده‌ام.

***
ظاقت نمی‎آورم. خیسیِ روی ردِ پلک‎هایم داغ می‎شود. لاله‌ی گوشم خیس است. داری فریاد می کشی در گوشم. "به یادت بیار ای...". سوت که کشید قطار راه می افتد. بند سوم شصتم ...

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

قفس و "ملاقات داری ها"


من این قفس آواره را با خودم همه جای این جهان کشیده ام. کشیده ام تنها. تمام دیوارهای من را می شناسد. با خودم کشاندمش بیست و اندی سال تا از یاد نبرم: «که زاده خواهم شد بار دیگر من در سرزمینی بی عنکبوت و مگس/ بی شیشه/ بی تلفن...»
دم صبح خواب دیدم هسته های تراشیده ی خرما دارد هی می پرد ته گلویم... دستان تو می کوبید پشتم... من تقلا می کردم که صورتت را ببینم... دست های تو محکم بود... می کوبید پشتم؛



ـــ

ــــــــــــــــــــــــ

قسم به عصر جمعه، به شیشه و تلفن، به سلول و «ملاقات داری» ها

که از تار می ترسم
تار نه یک تاریک
تار نه موسیقی
تار بر اندام این مگس مرده
در گوشه های این تاریک بی تقویم
و این بزاق مرگ، هندسه ی عنکبوت و تارواژه های سکوت
سوگند می خورم
به روزنامه ها، رادیو،ه
به سلام های توی گوشی تلفن
خداحافظ های شیشه ای
به ملاقات و خیس ترین جمعه
که زاده خواهم شد من بار دیگر سرزمینی بی عنکبوت و مگس
بی شیشه
بی تلفن

-بیژن نجدی-




۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

عمه خانوم

پَسِ پلک‌هایم درد می‌کند. از بس که به دست هایش زُل زده بودم. شوری که می آمد زخم های روی صورتم بیشتر می سوخت.

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

هی تِسلی!

وقتی می پرسی یعنی باید نوشت. دروغ نگفتم که نمی دانم. من فقط باور کرده ام فاجعه قرار نیست جایی دور و دیر اتفاق بیافتد. فاجعه همین روزگار ماست. می ترسم تِسلی می فهمی؟ ترسیده ام از روزهایی که کابوس ها روی پوستم، توی چشم هایم راه می رفتند و می خزیدند در جانم. چیزی عوض نشده. اما انگار مصرم بخشی از این حافظه کلمه نشود.

گفتم که، ناتوانی از کلمه شدنشان نیست، ناامنی حضورشان است. انگار وقتی این حروف بهم می چسبند، اتفاق می افتند. من از تسلسل بلاهت آور این همه اتفاق خسته ام. این روزها میلم بیشتر به ندانستنش است. مثل اینکه نمی خواهم بدانم نوک سینه ام به یاد اوست که گز گز می کند یا یاد او قرار است فراری ام دهد از مرزهای ممنوعه ی تن آن دیگری.

آخ تِسلی جانکم، گاهی دلم می خواهد بد باشم و پر از اشک. نهیب میزنم که هی جمعش کن! تن نده به پتیارگی روزگار. می دانی حتی یادم نیست (تو بخوان نمی خواهم یادم باشد) که مقاومت می کنم که این همه اشک ها خفه ام کنند. فلج شده ام تسلی... برایم دو نقطه و یک پرانتز که حالا از صدقه سر تکنولوژی می شود یه گردالی زرد با دو نقطه ی افقی و یک پرانتز باز رو به بالا زیرش،  می فرسد و غلط املایی ام را. نه برعکس. اول غلط و بعد اسمایلی... خسته ام از این همه صورتک های صفر و یکی. 

موهایم سفید تر شده تسلی. نگاهشان که می کنم انگار رنج دوران است. بالاخره چیزی دارم که دوستش داشته باشم. این چندین تار سفید را و دو و هشتی را که کنار هم می نشینند. دلم همیشه برایت تنگ می شود. راستی کاش به تو گفته بود که دلش برایم تنگ می شود تا تو وسط همین شب های جهنمی یادم می انداختی که: "هی خره! دلش برات تنگ می شه." تا من لابه لای شعر ها آواره ی کلمات نمی شدم.

تا فردا صبر می کنم. فردا یادش جایی تکیه تکیه جا می ماند. این را می دانم. 

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

تَق... شِکَست؛

انگار که خُرد شده باشم... انگار تمام این استخوان های ریز و درشتِ وسطِ سینه‌ام خورد شده باشند و با هر دم و بازدمی یکیشان بِپَرَد میانِ حَلقَم. اشک هایم را قورت می دهم. گلویم درد می کند. با تنهایی‌ام خو کرده‌بودم، آنقدر که دردش یادم رفته بود. برای همین، حالا که باید وسطِ جمع برهنه اش کنم، خجالت می کشم. از پوستِ افتاده و عفونتِ گوشتِ سوخته ام. 

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

برای تو که نمیفهمی و غریبهای با آوارگی دستهای من در پیات. یک سکه بردار. من کنار باجهی تلفن منتظر صدای زنگم لعنتی...


این موهای بافته که قیچی نمیخواهد

رد انگشتان تو که حرف نمیزند


پیرترین جای آسیا هستم

و دامنی که به باد دادم و دستهایی که

از دریا شستم

دلم پستچی میخواهد با سوت کشتی

و تلفن سکهای که لال نشود


برایم دروغ بنویس

که همین فردا برف میبارد

تو غمگین نیستی و من

شمال و جنوب را تمام کردهام.



"بیان عزیزی"

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

Strenge fruit



این قطعه اولین بار سال 1939توسط بیلی هالیدِی خواننده ی زنِ جازِ آفروآمریکایی در کافه سوشایتی ِ نیویورک، که در آن زمان محل تجمع چپ ها و روشنفکران آمریکایی بود و تنها کافه ای که خارج از محله ی هارلم، یعنی محله ی آفروآمریکن های نیویورک، دَرش بر روی آفروآمریکن ها و سفیدهای آمریکایی ها هم زمان بازبود، اجرا شد. آهنگ ساز و ترانه سرای این کار آبِل میرُپُل، نویسنده و معلمِ یهودی و عضو حزب کمونیست آمریکا بود. این آهنگ در اون زمان بسیار مردمی شد و می توان مدعی بود قوی ترین اثر تا آن زمانی در اعتراض به لینچینگ (اعدام های فراقضایی آفروآمریکن ها مثل دارزدن، سوزاندن و ... که توسط کوکوس کلان ها و نیروهای غیررسمی الالخصوص در ایالت های جنوبی آمریکا) و راسیسم در ایالات متحده ی آمریکا بود. این ترانه سال ها در رادیوهای آمریکا ممنوع بود و بی بی سی هم از پخش اون در همان سال ها جلوگیری می کرد. در آفریقای جنوبی (در زمان حکومت آپارتاید) این ترانه به طور رسمی ممنوع اعلام شده بود.Strenge fruit یا میوه ی عجیب، در واقع اشاره به عکسی دارد از سرزمین های جنوبی که در آن یک آفرو آمریکن از درختی به دار آویخته شده یا به اصطلاح آن زمانی "از درخت لینچ شده است"، چیزی که به مرور زمان تبدیل به یکی از تصاویر تکراریِ سرزمین های جنوبی شده بود. میوه ی عجیب این درختان پیکر تیره ی انسان هایی ست که صامت به هیچ کجای عکس نگاه نمی کنند. "میوه ی عجیب" همچون "رزا پارکر" یکی از سمبل های جنگ علیه راسیسم و از نشانه هایِ قوی جنبش ضد آپارتاید محسوب می شود.

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

دو صفر



سال‎های دورتر وبلاگی داشتم در پرشین بلاگ. وقتی از ایران آمدم، او را هم مثل خیلی چیزهای دیگر جا گذاشتم همان‎جا. بعدها نمی دانم چه بلایی سرش آمد که دیگر«در دسترس نیست».

من هیچ وقت بلد نبودم از چیزی ببرم. بیشتر از همه شبیه لحاف‌ِ چهل‌تکیه‎ی مادربزرگم. پر از وصله های ناجور شاید. درست یادم نیست از کجا شروع شد. اما جایی دیگر زمین گرد نبود. انگار جهان من گرفتار یک اتانازی دسته جمعی شده بود. آخرین تیرک را که ول کردم، فقط دوتا آجر خورد توی سرم. نمی خواستم چیز زیادی را به یاد آورم.  پناهنده شدم به کاناپه و کتاب‎هایم. رمان های نوجوانی ام را دوباره خواندم تا یادم بیاید که "برمی‎گردیم گل نسرین بچینیم". یادم آمد که چه مومنانه با هر زنگ در می پریدم تا رویای بازگشتِ او را زیست کنم. انگار این آجرها یادم انداختند که باید رویا داشت. چشم‎هایم که باز شد، به رویایم اعلام وفاداری کردم.

حالا این روزها که دارم تکه‎هایم را جمع می کنم، هربار شبیه یک زایمان است. این وبلاگ هم از همین مخلوقات کوچک من است. هیچ ایده ای ندارم که قرار است چه طور پر شود یا اصلن از آن دست مخلوقات یک بار مصرف باشد یا نه. گریپاچ اما اسم خاص جهان و آدم‎هایش است برای من.